باز به فکر فرو رفتم، یعنی آیندهٔ من چگونه خواهد بود؟ سعی کردم آن را مجسم کنم، سه تا بچه کثیف درحالیکه آب بینیشان سرازیر شده دور و برم میچرخند و کتککاری میکنند و من هم چادر سفیدی دور کمرم بستهام و درون تشت مسی لباس چرک میشویم که صدای ونگونگ بچه دیگری بر میخیزد، فوری دستهایم را میشویم و دوسه تا پس گردنی به آن سه تا میزنم که این همه اذیت نکنند و بعد چهار تا پله زیرزمین را طی میکنم و همانطور که بچه سه ماههام را در بغل میگیرم رو به مرد مفنگی زندگیم میکنم و میگویم «الهی زیر تریلی بری مرد به جای اینکه شب تا صبح مواد بکشی و صبح هم تا لنگ ظهر بخوابی، پاشو برو دنبال کار، چقدر به بچهها سیبزمینی آبپز بدم.» او نیز میگوید «ژن ژلیل بشی، شما همین شیبژمینی هم ژیادتونه». بعد بلند میشود و دمپایی قهوهای رنگ پاره و مردانهای به پا میکند و درحالیکه کمرش کمان شده و پایش را بر زمین میکشد لخلخ کنان از زیرزمین به حیاط میرود تا من دیگر نتوانم غر بزنم.
mahdeih