بریدههایی از کتاب زندگی آسان است نگران نباش!
نویسنده:آنیس مارتن - لوگان
مترجم:ابوالفضل اللهدادی
انتشارات:انتشارات بهنگار
دستهبندی:
امتیاز:
۲.۸از ۱۵ رأی
۲٫۸
(۱۵)
چنان به من توجّه میکرد که هنوز هم احساس میکردم شکنندهترین چیز زندگیاش هستم.
زهرا۵۸
همانطور که با سر انگشتهایم با حلقهٔ ازدواجم بازی میکردم، سعی کردم جلوی سرازیر شدن اشکهایم را بگیرم.
«این حلقه کمکم داره برام سنگین میشه... میدونم ازم دلخور نمیشی... فکر کنم الآن دیگه آمادهام... میخوام این حلقه رو در بیارم... احساس میکنم میتونم به کس دیگهای غیر از تو فکر کنم... همیشه عاشقت میمونم، این هیچوقت تغییر نمیکنه، ولی حالا دیگه همهچی فرق کرده... یاد گرفتم چطوری بدون تو زندگی کنم...»
سنگ قبرش را بوسیدم و زنجیرم را از گردنم درآوردم. چشمهایم پُر از اشک شد. با همهٔ توانم حلقه را در مشت فشردم و سپس از جایم برخاستم.
«تا هفتهٔ دیگه خداحافظ عشقهای من. کلارا، عزیزم... مامان... مامان دوستت داره.»
زهرا۵۸
«دخترکِ فرانسویِ من، چطوری؟»
«بیا با پرسیدن حالِ من خودمون رو مسخره نکنیم. این سؤال رو باید از تو پرسید.»
«خوبم. بالاخره، یه روز این اتّفاق برای همهٔ ما میافته.
زهرا۵۸
تنها مسئلهٔ مهم این بود که مشتریها کتاب بخوانند، بیآنکه احساس کنند دربارهٔ انتخابشان قضاوت میشوند. کتاب خواندن همیشه برایم لذّتبخش بود و آرزو میکردم کسانی که به کافهٔ من رفتوآمد میکردند نیز این لذّت را احساس و کشف کنند
کاربر ۳۷۸۲۲۹۰
«میشه برام قصه بگی؟»
«کتاب قصهات رو انتخاب کن تا بریم پایین، پیش بابا.»
روی کاناپه نشستیم و من بازویم را دور او حلقه کردم. خودش را به من چسباند و من شروع کردم به خواندن کتاب. به یاد تلاش ناکامم برای کتابخوانی برای بچّهها در کافه افتادم. آنجا بود که فهمیدم چه راهی را پشت سر گذاشتهام. با اینحال پرسشی همچنان ذهنم را مشغول میکرد: آیا اگر او بچّهٔ غریبهای بود هم میتوانستم این کار را انجام دهم؟ چندان مطمئن نبودم. من دکلان را دوست داشتم. دیگر از اعتراف به این مسئله هیچ ترسی به دل راه نمیدادم. به جایی که او در زندگیاش به من بخشیده بود علاقه داشتم.
زهرا۵۸
چشمم که به تاریکی عادت کرد ادوارد را دیدم: دستش را زیر سرش گذاشته بود و به من نگاه میکرد. همانطور که به او نگاه میکردم، بدون هیچنگرانیای خوابم برد؛ حالم خوب بود و، با وجودِ مرد کوچکی که در آغوشم خوابیده بود و مرد بزرگی که همهچیز غیر از خودش را از یادم برده بود، احساس آرامش میکردم.
زهرا۵۸
باید تکانهای قلبم را به جهت درستی هدایت میکردم.
زهرا۵۸
چنین تنهاییای را در زمان مرگِ کالین و کلارا تجربه کرده بودم. آن زمان بهشدّت عصبانی بودم و نمیخواستم واقعیت را بپذیرم؛ همه به دیدن شما میآیند و سعی میکنند دلداریتان بدهند امّا هیچ سودی ندارد و احساس پوچی میکنید.
زهرا۵۸
تصمیمی تبعاتی داشت که باعث میشد عدّهای را از دست بدهی و بخشی از زندگیات را پشت سر رها کنی. هیچ چیز در دنیا ارزش آن را نداشت که دوستی فلیکس را از دست بدهم؛ او مثل برادری بود که هیچوقت نداشتم؛ برایم شریک، محرم اسرار و همزادم بود. فلیکس مرا از روزهای تیرهٔ زندگیام نجات داده بود... با اینحال، ادوارد را فراتر از این ارتباط دوست داشتم. همانطور که اگر نیاز میشد فلیکس را بهخاطر کالین ترک میکردم، حالا هم برای ادوارد این کار را انجام میدادم و او در عمق وجودش به این مسئله آگاه بود.
زهرا۵۸
خیلی وضعیت احمقانهای داری!»
سرم را از روی شانهاش برداشتم و جلویش ایستادم. راهی پیدا کرده بود که به من بخندد! ولی نباید این کار را میکرد؛ چندان حال و حوصلهٔ شوخی نداشتم.
«چرا وضعیتم احمقانه است؟»
«تو دو نفر رو داری که دوستت دارن، عاشق یکیشون هم هستی، امّا باز کاملاً تنهایی. تو این ماجرا همه چیز رو از دست دادی، همه چیز به هم ریخته. حالا میخوای چیکار کنی؟ تو کافهات دق کنی؟ منتظر بشینی تا یاروی سوّمی از راه برسه و تو رو از دست بقیه نجات بده؟»
فلیکس درمورد حرفهایی که به زبان میآورد فکر نمیکرد. برای شروع، باید او را آرام میکردم. من آرام و از خودم راضی بودم. فکرهایم را بلند بر زبان آورده بودم و او جوابم را داده بود. نمیخواستم یک بار دیگر خانوادهام را از دست بدهم.
زهرا۵۸
جک علفهای هرز یکی از باغچههای زنش را هرس کرده بود. میدانستم در پی چیست؛ میخواست سرش را گرم کند تا فقدان اَبِی را از یاد ببرد؛ هرکاری میکرد تا با او بماند... به این میگفتند دوگانگی مصیبت.
زهرا۵۸
دکلان مثل رفتار یک سال قبل پدرش یکی از زخمهایم را درمان کرده بود؛ شاید سختترین، دردناکترین و عمیقترین زخمم را. اندوه و شخصیتش مرا تکان داده بود؛ به من فهمانده بود نمیتوانم با چیزی که هستم بجنگم: مادری که فرزندش را از دست داده بود و زنی که میتوانست در آینده باز هم مادر شود. زخمِ نبودِ کلارا همیشه در وجودم باقی میماند، امّا یاد گرفته بودم با این زخم زندگی کنم و سرتاسر زندگیام فرصت داشتم چیزهای دیگری یاد بگیرم. یک نفر قبل از من این موضوع را میدانست: فلیکس. هنوز صدایش را میشنیدم که با بیخیالی میگفت: «یه روز باز دل به دریا میزنی!» و من، لجباز و اسیر افکار ناخوشایندم به او اطمینان میدادم که چنین اتّفاقی نخواهد افتاد.
زهرا۵۸
در هیچ لحظهای احساس نمیکردم در میان آن جمعیت که برای یکی از اعضایشان اشک میریختند غریبهام. برعکس بهصورت کاملاً طبیعی به من فهماندند چه بخواهم، چه نه، جزئی از آنهایم و آدرس پستیام چندان اهمیتی ندارد. من در غمِ جک، جودیت، دکلان و ادوارد شریک بودم. برای همهٔ ساکنان آنجا بخشی از خانواده بودم. این موضوع را در نگاههایشان، شیوهٔ خطاب قراردادنم و نگرانیشان دربارهٔ خودم احساس میکردم. در بخشی از وجودم برای این رفتار و این حس جدید تعلق داشتن به قبیلهای احساس خوشبختی میکردم
زهرا۵۸
رانندگی، نوازشِ موسیقی و تمرکز روی جاده مرا در حبابی فرو میبرد. موقعیت و فضا مرا وامیداشت در پنهانیترین زوایای روحم کندوکاو کنم. فکر میکردم مسئلهای به نام ادوارد حل شده است... چطور میتوانستم انقدر ابله باشم؟ جایی که او در زندگیام اشغال میکرد بسیار مهمتر از چیزی بود که تصوّر میکردم و نمیخواستم این حقیقت را بپذیرم.
زهرا۵۸
پشتِ پیشخان ایستاده بودم و فلیکس روی چهارپایهای نشسته بود و در عالم هپروت سیر میکرد.
برای خودمان لیوانی شراب قرمز ریختم و از او پرسیدم: «امشب چهکارهای؟»
«هنوز تصمیم نگرفتم. چند جا دعوتم کردن و نمیدونم باید به کی افتخار بدم.»
خوشحال بودم که او آنجاست: همیشه میتوانست راهی برای خنداندنم پیدا کند.
جرعهای از لیوانش نوشید و گفت: «تو چی؟»
«با رئیسجمهور قرار ملاقات دارم!»
زهرا۵۸
حجم
۱۹۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۸۹ صفحه
حجم
۱۹۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۸۹ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد