مگه مال ما، لکه داره؟ ها؟ نه اون دورَهش تموم شد. مُرد آقا نوحی. باورت میشه؟ خیال میکرد عمرشم نوحیه. انگارش بود، انگارهٔ جونش تاب میخوره اما پایین نمییاد. حسابشِ کن، روزی یه مثقال اِستِرِگنی میخورد اما سَم بهش اثر نمیکرد. اینجور سختجونی بود نوحی.
آننا
مدام نیشِ زبون بهم میزد که این طوطی ناخوشه، پر و بالش خالی شده، نوکش دیگه منقاری میزنه. مرتیکهٔ یه کُنتاکی با همون یه چشِ کورمالش جوری ازم عیب میدید و میگفت که هر کی نمیدونست خیال میکرد طوطیِ مُردنیش تو قفسم نه زنش، اگه باعثِ حسین و حبیبم نبود، یه نوک میزدم اون یه چششم در مییاوردم تا کوریِ تمام بشه.
آننا
تو از اونایی که اگه گشنه باشی فرقی نداره واسَهت چی از مرغ و کجاش. ولی ذاتت با اونجای مرغ جوره، با اون پاییناش، پایین پاییناش، تو پا خوری، لذتت میگیره به پای مرغ، واسه همینه چندشی، به خیالِ یه جماعتی رمق داری ولی گور بابای رمق، زود به باد میری، مجلسی نمیشی، تو دیس نمییای، در حد مرض و مریضی میمونی و بس...
بوف عینکی
سهیلا: بیصدا. بیحرف. بذار خسرو بشه مجسمه. یادبود یه چریک. خوبی تندیس مُردَهس که معلوم نیست تفنگشو زمین گذاشته یا میخواد تفنگشو از زمین برداره. بریم. ختم روایت اگه تو این سکوت نَمونه، ته قصه به خون میرسه. پس بریم. بیصدا. بیحرف.
دینانی