بریدههایی از کتاب یک خانواده پرتقالی
۴٫۷
(۲۲)
پدر علاوه بر اینکه پزشک خیلی ماهریست، خیلی هم قد بلند است. در واقع پدر و مادرهای دیگر در کنار او مثل کوتولهها به نظر میرسند. او کیفهای مدرسهٔ ما را میگیرد و تا خانه آرام قدم میزنیم و همهٔ ماجراهای هفته را برایش تعریف میکنیم. بعضی وقتها هم جلوی فروشگاه لوازم برقی میایستیم و آخر مسابقهٔ فوتبال را از تلویزیونهای فروشگاه تماشا کنیم. اما بعد مجبور میشویم تا خانه مثل برق بدویم تا برای عصرانه دیر نرسیم، چون مادر نگرانمان میشود.
اما آن روز شنبه همین که قیافهٔ پدر را از دور دیدیم متوجه شدیم که اتفاقی افتاده. برای اینکه به پای او برسیم تمام راه را تا خانه میدویدیم. وقتی همه توی اتاق نشیمن جمع شدیم، پدر در را چنان به هم زد که ژان ـ ف کوچولو که ته راهرو بود از خواب پرید و جیغ زد.
💕Adrien💕
پدر گفت: «آقایون، همه توی سالن جمع شید. زود!»
یک روز شنبه از ماه نوامبر بود و آنطوری که پدر ما را صدا کرد معلوم بود باز یکی از ما دست گل به آب داده است.
شنبهها معمولاً پدر خیلی سرحال و خوش اخلاق است. چون همه بهجز ژان ـ ف، به مدرسه میرویم. او میتواند راحت در خانه موسیقی کلاسیک گوش کند یا بدون اینکه ما توی دست و پایش وول بخوریم، کارهای تعمیراتی خانه را انجام دهد. شنبهها تنها روز هفته است که وقتی مدرسه تمام میشود پدر دنبال ما میآید. ساعت چهار و نیم همین که زنگ میخورد و در مدرسه باز میشود او را از دور میبینم که میان جمعیت ایستاده و دود پیپش را با خوشحالی به سمت آسمان فوت میکند.
💕Adrien💕
پوم!» کنان آواز میخواند، میشنویم. ولی آن روز اصلاً حال و حوصلهٔ آواز خواندن نداشت.
پدر با لحنی سرد و یخ زده گفت: «امروز عصر قبل از اینکه بیام دنبالتون، سر راه رفتم عکاسی تا عکسها رو بگیرم. منظورم عکسهای یکشنبهٔ گذشتهست.
💕Adrien💕
معمولاً شنبهها در حالیکه مشقهایمان مینوشتیم، پدر پشت میز غذا خوری مینشست و کنار دستش یک قوطی چسب، یک پاکن دو طرفه و یک قیچی میگذاشت، با آخرین عکسی که گرفته بود. او هرسال یک آلبوم جدید درست میکرد و کنار هر عکس هم یادداشت کوچکی مینوشت: «ژان ـ ب یک سال بزرگتر شد»، «کریسمس در کوهستان طلایی»، «آمدن پاپی ژان و مامی ژانت»، «اتومبیل جدید»...
پدر عاشق آلبوم درست کردن است و آنها را با دقت طبقهبندی میکند. هر صفحه با کاغذهای کریستالی محافظت میشود و موقع ورق زدن باید خیلی مواظب باشید تا گوشههای آن تا نخورد.
وقتی توی اتاقهایمان درس میخوانیم، صدای پدر را که زیر لب «پوم! پوم! پوم!»
💕Adrien💕
ژان ـ س قبل از اینکه بداند اصلاً کی چهکار کرده، منمنکنان گفت: «من نبودم!»
پدر گفت: «ببخشید!»
ژان ـ س باز آرام گفت: «من اصلاً اونجا نبودم.»
ژان ـ اُو که روی زبانش مو دارد، نوک زبانی گفت: «منم همینطور، اونسا نبودم.»
پدر محکم گفت: «دیگه صدایی نشنوم. فقط وقتی من ازتون سؤال پرسیدم میتونید حرف بزنید.»
من و ژان ـ آ زیر چشمی به هم نگاه کردیم و چیزی به سرعت برق میانمان رد و بدل شد. شاید ما میدانستیم چرا او اینقدر عصبانیست.
💕Adrien💕
پدر حرفش را درست کرد: «امم... که شما از اوقات فراغتتون خوب استفاده کنید.»
ژان ـ د پرسید: «اوقات فراغت یعنی چی؟»
مادر توضیح داد: «فراغت یعنی...»
پدر که کمکم داشت خونسردی افسانهایاش را از دست میداد وسط حرفش پرید: «عزیزم مسئله الان این نیست. نظرت چیه ژان ـ ب رو برای یک دوره یادگیری زبان به انگلیس بفرستیم؟»
S Aghamohammadkhan
«درسته، واقعاً مطمئنی که تب ندارم؟»
مادر تأیید کرد: «مطمئنم.»
«قبل از اینکه از کنترل خارج بشه باید قرص بخورم.»
«آسپیرین؟ با یه کم نوشیدنی؟»
پدر گفت: «یه کم نوشیدنی.»
مادر وقتی لیوان را به دستش میداد، گفت: «بیا، برات حتماً خوبه.»
مادر بعضی وقتها داروهای خوبی تجویز میکرد.
پدر گفت: «ممنون عزیزم، اگه بهتر شدم یه کم دیگه میخورم.»
«فکر خوبیه. من هم امشب مرغ سوخاری و سیبزمینی آماده کردم. ولی با این حالی که داری بهتره شام نخوری.»
پدر که توی مبل لم داده بود، خودش را جمع جور کرد.
«واقعاً! برعکس من فکر میکنم اگه یه چیزی بخورم برام بهتر باشه.»
مادر جلوی خندهاش را گرفت و گفت: «هرطور میدونی.»
از اینکه حال پدر خوب بود خوشحال بودیم. هیچ دلمان نمیخواست جلسهٔ همگانی واکسن او را مریض کند.
S Aghamohammadkhan
اما آن روز یکشنبه در تولون از بدشانسی پدر نگاهی به دفترچههای ما کرد و گفت: «من دفترچههاتون رو چک کردم. خیلی کم پیش مییاد ولی این بار نوبت واکسن هر شش تاتونه. سیاه سرفه برای ژان ـ آ، فلج اطفال برای ژان ـ ب، اریون برای ژان ـ س...»
ژان ـ س اعتراض کرد: «چرا من؟ گوشهای اونا هم بر اومدهاس.»
ژان ـ آ پوزخندی زد: «گلابی ربطی به گوش نداره.»
پدر برنامه را توضیح داد: «تو یه کلمه، جلسهٔ واکسن ژانها امروز برگزار میشه. تا پنج دقیقهٔ دیگه همه توی سالن، با شورت، جوراب و زیر پیرهنی.»
همانطور که غرغرکنان توی راهرو لباسمان را در میآوردیم، صدای پدر را که «لا، لا، لا» آواز میخواند و لوازمش را آماده میکرد میشنیدیم.
ژان ـ آ زیر لب به ژان ـ س گفت: «امروز روز توئه. من سُرنگ واکسن تو رو دیدم، اندازهٔ یه موشک ماهپیماست.»
S Aghamohammadkhan
گفتم: «تقصیر باده. یعنی چون اصلاً بادی نمییاد، و همهاش درجا میزنیم.»
پدر به آسمان نگاه کرد و گفت: «درجا؟ عجب حرفی! ژان ـ ب تو اصطلاح دریانوردی به این میگن شناور بودن؛ این کلمه یه کلاس خاصی داره.»
در همین موقع بادی وزید و بادبادنها بالا رفتند.
S Aghamohammadkhan
البته باید اعتراف کنیم که پدربه همهچیز فکر کرده بود. دو تا پارو، جعبه ابزار قایق، یک کپسول گازوئیل، یک تفنگ منور، دوربین، کرم ضد آفتاب، کنسرو گوشت گاو، برای وقتی که قایقمان غرق شد و در یک جزیرهٔ بیآب و علف فرود آمدیم.
پدر همانطور که طناب را میکشید گفت: «بچهها یاد بگیرید که آیندهنگری از اولین ویژگیهای یه دریانورد واقعیه. دوم ویژگی هم جسارته. حالا پیش به سوی افقهای دور!»
S Aghamohammadkhan
پیشاهنگی ملوانی! خب خب... دارم فکر میکنم عزیزم که ژان ـ ب ما هم داره وارد سن بلوغ میشه.»
«عزیزم اینطور فکر میکنی؟»
پدر
S Aghamohammadkhan
حجم
۸۸۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۸۰ صفحه
حجم
۸۸۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۸۰ صفحه
قیمت:
۶۶,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد