ژان ـ د گفت: «مادر هم یه دختره؟ نمیدونستم!»
بنت الزهرا
شانس نداشتم، چون فردای آن روز وقتی با دوچرخه، با سرعت به خانه برمیگشتم تا اول سریال راه ستارگان را از دست ندهم، سنگی زیر چرخ آن رفت و من از بالای فرمان دوچرخهٔ نیمهکورسی، روی زمین ولو شدم.
پدر که پزشک خیلی ماهری است تشخیص داد که مچم شکسته است و سه هفته مجبور بودم دستم را بیحرکت نگه دارم.
M ، A
ژان ـ آ گفته بود: «بهت گفته باشم، اگه از فرصت استفاده کنی و موهای چربت رو روی بالش من بذاری، میکشمت.»
پوزخندی زدم: «خوابیدن توی ملافههای چرک تو؟ که کچلی بگیرم!»
ولی تصمیم داشتم همین که رفت تخت طبقهٔ بالا را برای خودم بردارم.
M ، A
«من، اغراق؟ عزیزم بهت یادآوری کنم که ما شش پسر با گوشهای برآمده داریم، یه خرگوش شینشیلای غیر قابل کنترل و مادرت که هر هفته تماس میگیره تا مطمئن بشه بچهها به اندازهٔ کافی لبنیات میخورند یا نه، با همهٔ اینها پسر بزرگمون تو گردباد نوجوونی افتاده و پسر کوچیکتر هم همه آهنگهای سریالهای تلویزیون رو از بر میخونه و افسر ارشد پزشکی هم خونهٔ ما رو به جای تالار عروسی گرفته! و تو میگی من اغراق میکنم؟»
maneli1388
مدرسهٔ نظامی یک جور مدرسهٔ خیلیخیلی سختگیر است که برای بچههای نظامیست. آنجا بچهها رژهٔ نظامی یاد میگیرند و با شیپور از خواب بیدار میشوند. در اتاقی که اصلاً شوفاژ ندارد میخوابند و صبحانه هم گوشت گاو کنسروشده میخورند.
maneli1388
اگر میخواهید بفهمید یک خانواده با شش پسر یعنی چه، کافیست تصور کنید که شش تا تک پسر مجبور بشوند زیر یک سقف زندگی کنند. همه میخواهیم فقط و فقط یک جایی برای خودمان داشته باشیم. به خصوص وقتی بزرگتر میشوی دلت نمیخواهد کسی توی کارهایت سرک بکشد.
بنت الزهرا