بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خاگینه شیرین | طاقچه
۴٫۶
(۳۷)
ژان ـ د گفت: «خب هلن دیگه!» پدر تکرار کرد: «هلن، هلن کیه؟» به قیافه‌های درمانده و گیج ما نگاه کرد و یکهو از خنده منفجر شد: «هیچ هلنی وجود نداره بچه‌ها. شما صاحب یه برادر کوچولو شدید! یه پسر دوست‌داشتنی ۴.۲ کیلویی.»
M ، A
پاک می‌کنیم، پوزخند زد. مادر عاشق سبزیجات و غذاهای آب‌پز و پر از ویتامین است. نخودفرنگی پاک کردن خیلی بامزه است، با انگشت پوست آن را می‌شکافی، داخلش پوستهٔ نازکی هست که نخودفرنگی‌ها آن تو مثل گلوله‌های هفت‌تیر، مرتب کنار هم چیده شده‌اند. ژان ـ د از فرصت استفاده کرد و دوتا از آنها را توی دماغش گذاشت، حالا باید او را سر و ته می‌کردیم و تکان می‌دادیم تا نخودها از دماغش دربیایند. پس طبیعی
Zahra
آشپزخونه برید بیرون. برید توی سالن، زود.» همیشه وقتی همه می‌خواستند با هم کمک کنند این‌طوری می‌شد. مادر لجش در می‌آمد و می‌گفت اصلاً در عمرش بچه‌هایی مثل ما ندیده انگار ما از قصد ناراحتش می‌کردیم. مادر گفت: «مهم نیست، حالا که این‌طوریه، من هم خبر خوب رو به‌تون نمی‌گم.» ژان ـ س پرسید: «می‌خوایم ماشین‌مون رو عوض کنیم؟» مادر گفت: «از اینم بهتر.»
Zahra
«حتماً دختر می‌شه. آمار این رو نشون می‌ده، دخترها همیشه طوری برنامه‌ریزی می‌کنن که ته تغاری و لوس باشن.»
ن. عادل
مادر برخلاف پدر خیلی بلند نبود. مردم وقتی ما پنج تا پسر را با او می‌دیدند تعجب می‌کردند. انگار که آدم فضایی دیده باشند، با حالتی دلسوزانه می‌گفتند: «این بچه‌ها همه پسرهای شما هستند؟» مادر جواب می‌داد: «نه، من مسئول اردوی پیشاهنگی‌شون هستم.»
ن. عادل
من معمولاً این‌جور وقت‌ها را خیلی دوست دارم؛ بوی خوبی می‌آید، خانه گرم است، شیشه‌های آشپزخانه بخار گرفته‌اند و می‌توانیم همان‌طور که به مادر کمک می‌کنیم با او حرف بزنیم.
Elham jannesari
ژان ـ س گفت: «وقتی روی وان حمام می‌ریم از پنجرهٔ کوچیک بالای حموم می‌شه دریا رو دید!» پدر سرفه‌ای کرد و گفت: «فکر کنم دیگه وقته خوابه. فردا یه روز دیگه‌ست. عزیزم تو این‌طور فکر نمی‌کنی؟»
maneli1388
«استفان گفت که مادرش یه رژیم غذایی توی مجلهٔ بافتنی پیدا کرده بود که اگر نه ماه ماست بلغاری بخوری بچه‌ات دختر می‌شه.»
maneli1388
«خیلی خوبه که چون من حامله هستم می‌خوای بهم کمک کنی، اما چه فکری کردی که اون همه نرمه چوب‌های نجاری رو توی توالت ریختی؟!»
maneli1388
اون حق نداره به رویاهای کودکانهٔ تو دست بزنه.»
maneli1388
ژان ـ د شروع کرد: «وقتی من بزرگ بشم، سال ۲۰۰۰...» ژان ـ آ گفت: «کافیه دیگه بریم بخوابیم.» ژان ـ د ادامه داد: «فکر می‌کنی قرص عصارهٔ خاگینهٔ شیرین هم بتونیم پیدا کنیم؟» گفتم: «البته. چی فکر کردی!» «و مزه‌اش واقعاً به همون خوبی می‌شه؟» ژان ـ آ گفت: «آره دقیقاً به همون خوبی.» ژان ـ د نفس راحتی کشید و گفت: «خیلی خوبه.»
hou.hou
ژان ـ آ شروع کرد: «بابا من می‌خواستم بگم.» ژان ـ د گفت: «این بچه مال ما نیست. گوش‌هاش برآمده نیست.» پدر با نگرانی تکرار کرد: «لعنتی! من بچهٔ کس دیگه‌ای رو اشتباهی آورده‌ام خونه. حالا باید چی‌کار کنیم؟» ژان ـ س: «اگر نگهش داریم چی؟ اما قلاده نداره.» ژان ـ د گفت: «قانونی نیست. باید یک سال و یک روز بگذره تا اون مال ما بشه.» ژان ـ آ پیشنهاد داد: «اگر بندازیمش توی دریا چطور، مثل مسافرهای غیر قانونی؟» ژان ـ د گفت: «نه نگهش می‌داریم.» ژان ـ اُو نوک‌زبانی گفت: «می‌تونه تو اتاخ من بخوابه؟» ژان ـ س متوجه چیزی شد: «مشکل اینجاست که شش تا شیرینی بیشتر نداریم. من مال خودم رو با کسی تقسیم نمی‌کنم.»
Zahra Nouri
مادر گفت: «پسرها، یک خبر مهم براتون دارم.» یکی از شب‌های سال ۱۹۶۷ بود، چند روز قبل از کریسمس. همه توی آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودیم. پدر هم هنوز به خانه برنگشته بود. من معمولاً این‌جور وقت‌ها را خیلی دوست دارم؛ بوی خوبی می‌آید، خانه گرم است، شیشه‌های آشپزخانه بخار گرفته‌اند و می‌توانیم همان‌طور که به مادر کمک می‌کنیم با او حرف بزنیم. اما این‌بار، کوچک‌ترها آشپزخانه را پر کرده بودند و توی سر و کلهٔ هم می‌زدند. حس کردم مامان عصبی‌ست اما نمی‌دانستم چرا. ژان ـ آ گفت: «یک خبر خوب؟ عالیه، می‌خوای برامون سیب‌زمینی سرخ‌کرده درست کنی؟!» ژان ـ س وقتی دید داریم نخودفرنگی پاک می‌کنیم، پوزخند زد. مادر عاشق سبزیجات و غذاهای آب‌پز و پر از ویتامین است.
Arefeh
پدر می‌خواست دست‌کم یک عکس یادگاری از این گردش بگیرد. در آن عکس ما دست پدر را در نمای بزرگ می‌بینیم، که دوربین را محکم چسبیده تا باد نبردش و ما شش نفر که مانند نجات‌یافتگان یک حادثهٔ هوایی به هم چسبیده‌ایم.
R

حجم

۴۱۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۷۲ صفحه

حجم

۴۱۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۷۲ صفحه

قیمت:
۵۴,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد