زمان را گم کردهام
آخرین شمارهی بی پاسخ را از گوشیام پاک میکنم
و زل میزنم
به مجسمهی زنی
که در حال گردگیری میدان است.
سیّد جواد
این روزها گوشیام مدام صدا میکند
پیامهای تبلیغاتی، کلافه کنندهاند
دلم برای زمستان تنگ شده!
برای تو
و حرفهای نگفته ات!
سیّد جواد
فکرکردن به بوی پیراهنی
که مدتهاست درماشین لباسشویی چرخ میزند
فکر احمقانهای ست
سیّد جواد
چشمهایت را ببند
از چشمت که بیفتم
دوباره بلند میشوم
سیّد جواد
توی آخرین عکس خندههایت بلور بستهاند
از خندههایت آویزان شدهام
روی بند رخت
و بند رخت پرندههای باران خورده را خشک میکند
گنجشکها دورهات کردهاند
پیراهنت قسمت گدایی شد که یک روز تو را دزدید
و مرا که بلد نبودم ترس را از خودم بگیرم
از پیراهنت میترسم
از بند رخت
و رخت آویزی که تنت کردهای!
سیّد جواد
کافی ست نتابی
دقیقهای کافی ست!
سیّد جواد
تابوت پر از استخوانم
که تنها
گربهها تشییعاش میکنند.
سیّد جواد
خانهی تازهای میخریم
یک چهار ضلعی کوچک
با اتاقهای هم شکل و هماندازه
که دخترم هر روز
در خانههای همسایهاش لی لی میکند
خانهی اولش مهمانی میدهد
خانهی دومش چای میخورد
و در خانهی آخرش طبق معمول ظرف میشوید
دوست ندارم به مربع کوچک آنسوی اتاق فکر کنم
دوست ندارم صبح شود
من از هراس چهار ضلعیها بیزارم
به اتاق کارم میروم
و پیروز مندانه
لابه لای متنهای سرگردان
دختر به دنیا نیامدهام را شیر میدهم.
سیّد جواد
لباسها توی ماشین لباسشویی سرگیجه گرفتهاند
سیّد جواد
گلهای کاغذی را بو میکشم
می شوم
رنگ بوسههای پلاسیده
روی فنجان لب پریده
ته تمام فنجانها نشستهای
دست تکان نمیدهی
و من فکر میکنم
ته تمام فنجانهای لب نخورده
ته کشیدهای
هورت میکشم.
سیّد جواد