بریدههایی از کتاب خطاب به عشق
۳٫۶
(۸۷)
خاطرات کاردینال دو رتز را کنار گذاشتم تا بعداً بخوانم (حیف!) و خودم را وقف خواندن داشتن و نداشتن همینگوی کردم. قطعاً صفحاتی هم داشت که خوب نوشته شده بود اما وای که چقدر همۀ اینها فسیل است، ملالآور و غمانگیز است و چقدر بوی اتاقهای پر از کاغذهای پارهپوره از آن حس میشود. همه چیز به هم ریخته، با بوی ملافهها، بوی عرق شبانگاهی، کهنهپارچههای کثیف! نمیدانم چرا بعضی از این شخصیتها مخصوصاً انتخاب کردهاند که "داشته باشند"، اما مطمئن هستم، دستکم، باید داراییشان را کمتر تو چشم ما میکردند تا بتوانیم بیشتر باورشان کنیم. اینطور سنگینتر میشد.
با خارج شدن از این حمام بخار خفهکننده، دوباره خودم را در بالزاک غوطهور کردم. الآن دارم از روزم لذت میبرم با خواندن کشیش دهکده. چه کتاب زیبایی!
hedgehog
دوستت دارم و مثل همیشه میبوسمت.
ماریا ویکتوریا
شب، ۱۵ اوت ۱۹۴۸
hedgehog
میدانی که میخواهم، برای اینکه تو خیلی خوشت بیاید، تا وقتی دوباره هم را میبینیم، خیلی برنزه شوم. میدانی که برای رسیدن به این هدف تحسینانگیز، خورشید و پرتوهایش لازم است... بدون حجاب. خب. تا وقتی آسمان میبارد باید از زیبایی شرقی چشمپوشی کنم و به استراحت و آرامش جسمی و ذهنی بپردازم تا آدمی سرحال برایت بیاورم؛ اما زمانی که هوا یکخرده بهتر شود، فکر عربی با نیرویی شدید در من بیدار میشود و میروم بیرون تا کمی از این پرتوهای نور استفاده کنم؛ البته اگر بتوانم نور پیدا کنم! بهخاطر همین است که کل روزم هدر میرود، چون با این وضع نه برنزه میشوم نه استراحت میکنم نه چیزی میخوانم.
وقتی شب میشود، دیروقت، بعد از عصری طولانی، عصبانی میشوم از اینکه هیچکاری نکردهام و خلقم تنگ میشود.
hedgehog
امروز صبح نامۀ بلند دوازده صفحهای تو را دریافت کردم. جوابت به نامه یا نامههای من، دیگر نمیدانم چطور بگویم... از ذوق آب شدم، آب شدم؛ بهمعنای واقعی کلمه ذوب شدم؛ و این ذوب شدنم از خوشحالی در حد خلبازی بود، آنقدر که پدرم با دیدن حالت من خیلی مهربان اما جدی گفت:
"آی آی! چقدر امروز بامزه شدی!"
hedgehog
به من میگویی زمان برگشتنت را جلو انداختهای. دهم برمیگردی. خندهدار است. من هم چون فکر میکردم که پنج روز را باید در پاریس بی تو بگذرانم، زمان برگشتنم را عقب انداختم و فکر کردم پانزدهم برگردم. هرکار میکنی، مرا همیشه در جریان بگذار تا بتوانم زندگیام را با تو تنظیم کنم. الآن که من آزادتر از تو هستم، انجامش برای من راحتتر است و همیشه از انجامش احساس شادی میکنم.
hedgehog
وای عشق من! دلم میخواست از جسم و جان باکره بودم برای تو. دلم میخواست زبانی بلد بودم که قبلاً استفاده نشده بود تا برای صحبت کردن با تو به کار برم!
دلم میخواست میتوانستم معنای جدید کلمات را که تو باعث شدی کشف کنم، برایت توضیح دهم. بیشتر از هر چیز دلم میخواست میتوانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم.
۱۳اوت، شب
hedgehog
در نهایت، هر کار که بکنی میدانم که درست است، چون از وقتی میشناسمت با احساسی عمیق فهمیدهام که تو هرگز چیزی نمیگویی که با هستیات در تضاد باشد. در واقع من اگر مرد به دنیا آمده بودم دلم میخواست یکی مثل تو باشم.
بعد از این چطور از من میخواهی که دوستت نداشته باشم؟ بعد از درک اینها، بعد از تحولی عمیق که در وجودم ایجاد شده، چطور میخواهی که این رابطه تا آخر طول نکشد؟
hedgehog
هر نامهای که میگیرم مرا در دنیایی از خوشبختی ذوب میکند که تا چند روز دوام مییابد.
زندگیام همانطور است و پرجنب و جوشتر شده از وقتی که "سوء تفاهمات پستی" پایان یافته و تو دوباره کنار خودم هستی. با تو حرف میزنم، نامههایت را یکباره و چندباره میخوانم، من طرحهای فوقالعادهای ریختهام و در این سر کوچکم برنامهای برای این زمستان دارم که خوب است، خیلی خوب، میتوانم تو را از این بابت مطمئن کنم، از آنجا که قبلاً، بارها و بارها، نمیدانم چندبار، زندگیاش کردهام. از طرفی، در طرحهای من تو خوشحال هستی و به من لبخند میزنی... پس تا آن موقع!
hedgehog
یکشنبه، ۱۵ اوت
عید مبارک ماریا، امروز هوا محشر است. آسمان مثل معراج است. در آن میتوانی بالا بروی در حالی که فرشتههای افروخته از عشق دورت را گرفتهاند، در میانهٔ شکوه صبحگاهی.
و من تو را سلام خواهم داد: زن فاتح...
hedgehog
تو مرا فقط در شهر دیدهای و من نه آدم زندگی توی دخمه هستم نه آدم زندگی مجلل. من مزارع پرتافتاده را دوست دارم؛ اتاقهای خالی، خلوت درون، کار واقعی. اگر چنین زندگی کنم بهترین خواهم بود، اما نمیتوانم اینچنین زندگی کنم مگر کسی یاریام کند. بگذریم، باید تن داد و تو مرا باید با همه عیبهایم دوست بداری و ما پادشاهیمان بر پاریس را ادامه خواهیم داد. اما باید مطلقاً هشت روز را بر بلند کوهها بگذرانیم، در برف، در وحشیترین مکان ممکن. آنجا تو را کنار خودم خواهم داشت، عشق من... شبهای طوفانی را تصور میکنم. کاشکی آن زمان زود فرا برسد! تو را باز میبوسم با تمام نیروی این باد که گویی تمام نمیشود.
hedgehog
پس سیگار میکشم گرم تماشای کوهستان، تنگِ غروب به تو فکر میکنم. این فکر مثل مدّی در درونم رخ میدهد. دوستت دارم با تمام ژرفای هستی. مصمم و مطمئن منتظرت هستم. مطمئنم که ما میتوانیم خوشبخت باشیم، مصمم که با تمام توان یاریات دهم و اعتماد به نفست بدهم. اگر تو به من کمی کمک کنی، خیلی ناچیز، کافیست که با آن کوهها را بلند کنم.
hedgehog
عزیزم، از نامهات به این طرف شیرینی بینظیری حس میکنم که با من است. شاید من اشتباه میکنم، شاید تو الآن احساس دوری و سردی میکنی اما از نامهات به این طرف بهنظرم اینقدر نزدیکی، اینقدر پرمهری که من دیگر نمیتوانم از این بُهت و خوشبختیای که در آنم بیرون بیایم. در طی این روزهای دراز فراق، ناخودآگاه فکر میکردم که تو سرد و غریبه شده باشی، عذابی گنگ را با خودم اینور و آنور میبردم. همین است که دلم میخواهد بهمحض رسیدن این نامه دوباره برایم بنویسی. چون اگر درست حساب کرده باشم بین دو ارسال نامهات، بیش از یک هفته وقفه میافتد. اگر به آنچه این هفتۀ سکوت با خود میآورد فکر کنی، شاید بفهمی که واقعاً لایقش هستم که هرچه نوشتهای دوباره برایم بفرستی.
hedgehog
بگو چه باید کرد با نیازی که به تو دارم؛ آن نیاز است که به این سازش رضا نمیدهد. من هم به تو فکر میکنم، تنانه و پرشور و حرارت. تو مثل آن مرغ باشکوه پَرسیاه دریایی با آن بافهموهای سیاهت... میبینی، دارم راه میافتم. اما اینها را که مینویسم ذوب میشوم و دریایی از ملاحت مرا در خود فرو میکشد. ماریا عزیزکم، عزیزم، این واقعیت دارد که کلمات معنای خودشان را دارند و زندگی هم. کاش فقط دستهایت روی شانههایم بود...
به امید دیدار عزیزم، به امید دیدار. سپتامبر از راه میرسد، سپتامبر که همچون بهارِ پاریس است، ما پادشاهان این شهریم، پادشاهان پنهانی و خوشبخت، شکوهمند، اگر تو بخواهی. خدانگهدار ملکۀ مشکی، از ته قلبم میبوسمت.
hedgehog
عشق من... من دوست دارم بیمعطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگیام حرف زدم که بهنظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمیگفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگیام سنگینبار است و من نمیخواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر میرسید. آن شب فهمیدم که جلو تو میتوانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس میکنم. دلیل بعدیاش به تو مربوط میشود.
خیال میکنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح میدهی که ما این موضوع را از صحبتهایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو میتوانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم دربارهاش مفصلتر حرف میزنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. میخواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، میخواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد میتوانی به من تکیه کنی و چقدر میتوانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاهنشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود.
hedgehog
تو را بر روی زمین دوست دارم، بر روی زمین است که به تو نیاز دارم نه در خیال. کاش این ماه زود بگذرد، که بتوانیم به هم تکیه کنیم، مطمئن به "ما"، تا آخر، این چیزیست که میطلبم و آرزو دارم. وقتی به برگشتنم فکر میکنم، چیزی در وجودم میلرزد... زود بنویس عشق من، زود برگرد و به من فکر کن، بهشدت به ما فکر کن همانطور که من فکر میکنم. "پیروزی"ات را فراموش نکن (این واژۀ من بود در اصل، اما الآن میخواهم که مال تو هم باشد!). مرا دوست بدار!
hedgehog
تنها تصوری که از این ماه طولانی دارم همین است. اصلاً نباید ترکت میکردم و وقتی دوباره ببینمت تنها کاری که میکنم این است که جستی بزنم که مرا به آغوشت بیندازد. فعلاً طوری زندگی میکنم که انگار لال شده باشم و نزدیکبین و چشمهایم فقط به درد دیدن این پهنۀ حیرتانگیز میخورد که جلو چشمهایم گسترده شده است. این اتاق بر فراز خانه، رحمتیست. میتوانم اینجا انتظارت را بکشم.
hedgehog
هر روز بنویس اگر میتوانی. هنوز یک ماه طولانی پیش رو داریم... بگو چه میکنی، به چه فکر میکنی، من به دانستن همه چیز نیاز دارم.
hedgehog
من اینجا هستم، خیلی نزدیک، هر لحظه، رو به تو، دعاگویان به درگاه "خدایم" برای عشقمان؛ چون عشقمان را بیشتر از هر چیزی میخواهم. از تو فقط یک چیز میخواهم: اینکه همانطور که من نگاهت میکنم نگاهم کنی و این هرگز تمام نشود.
دوستت دارم و با تمام توانم میبوسمت.
ماریا
hedgehog
اگر دنیا را هم به من میدادند حاضر نمیشدم که تو ذرهای نگران شوی. چون فکر میکنم وقتی اینها را میخوانی من کنارت هستم، هیچ چیز را حذف نکردهام حتی چیزهای بیاهمیت را و همه چیز را درهم نوشتهام، حتی بعضی چیزها نصفهونیمه آمده چون همیشه روی حضور خودم حساب میکنم که هستم و کمک میکنم که موضوع برایت روشن شود.
hedgehog
خوشبختیای که تو با وجودت به من میدهی، فقط بابت همین که هستی (دور یا نزدیک) بسیار بزرگ است، اما باید اعتراف کنم که کمی مبهم و انتزاعیست و انتزاع هرگز یک زن را ارضا نمیکند، دستکم در مورد من صدق میکند. تو چه میخواهی؟ من به آن هیبت بالابلندت نیاز دارم، به بازوان نرمت، بهصورت زیبایت، به نگاه روشنت که زیر و زبرم میکند، به صدایت، به لبخندت، به بینیات، به دستهایت، به همه چیز. همین که نامهات با خودش حسی از حضور واقعیات میآورد، مرا چنان به حسی شیرین فرو میبرد که نمیدانم چطور برایت تعریفش کنم، مخصوصاً که این فکر را داشتی که به من تصویر جمعوجوری از روزهایت بدهی، از جایی که زندگی میکنی و وضع جسمی و روحیات. فکرش را هم نمیتوانی بکنی که این اواخر چه چیزهایی حاضر بودم بدهم تا کمی از تو خبردار شوم و بتوانم کمی تصورت کنم، از صبح تا شب یا در ساعت خاصی از روز. به همین خاطر البته تو خواهی گفت که دارم پرتوپلا میگویم. کاش احساس غمت از فراق من شبیه احساس من بوده باشد که البته فکر میکنم بوده. حس میکنم که نمیتوانم تو را ترک کنم، در تمام مدتی که باز از هم جدا شدهایم به تمام امورم بیاعتنا شدهام. خاموش و بیصدا.
hedgehog
حجم
۶۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
حجم
۶۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۷۰,۰۰۰۳۰%
تومان