بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ترانه‌ی مرغ اسیر | طاقچه
تصویر جلد کتاب ترانه‌ی مرغ اسیر

بریده‌هایی از کتاب ترانه‌ی مرغ اسیر

۳٫۹
(۳۲)
من زن بودم و همه‌شان می‌خواستند ساکت نگهم دارند و لب‌هایم را بدوزند و نفس را در سینه‌ام خفه کنند. ولی من نمی‌خواستم ساکت باشم. قراری هم با کسی نبسته بودم که بیرق شرم و حیا و نیکی به دست بگیرم. نه، من یک زن بودم و نمی‌خواستم با صدای یک مرد حرف بزنم چون صدای من نبود. دروغین بود و به من تعلق نداشت. ولی آنچه من می‌کردم ورای این حرف‌ها بود. می‌خواستم با زنانه‌نوشتنم به همه بگویم که زن هم انسان است. او هم حق دارد نفس بکشد، که فریاد کند، که آواز بخواند.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
تا می‌دید دارم چیزی می‌خوانم، ازم می‌پرسید: «آخه دنبال چی هستی، تو؟ توی اون کتاب‌ها چی نوشته؟» سرم را بالا می‌آوردم و خیره نگاهش می‌کردم. «بدبخت، هرچی بیشتر بخونی زبونت درازتر می‌شه و مردها ازت فرار می‌کنند و بی‌شوهر می‌مونی!» بیراه هم نمی‌گفت چون همین دلبستگی‌ام به ادبیات و خواندن بود که سرآخر نگذاشت به عرف و روال عادی زندگی تن بدهم و از آن فرار کنم. هرچه بیشتر می‌خواندم، آتشم تیزتر می‌شد و حالا دلم می‌خواست کلمات از درون خودم بجوشند.
farnaz Pursmaily
وقتی عشق را در خود داری، نه فقط دنیای پیرامون، که آدم‌ها هم رخت عوض می‌کنند. روزهای تیره و غمزده، روشن و سرزنده می‌شوند و خودت هم به خود بازمی‌گردی، به همان آدم راستینی که قرار بوده از ابتدا باشی.
Mary gholami
اما حالا و درست در زمانی که خیال می‌کردم دیگر باید شعر را کنار بگذارم، خشمی سوزنده و بی‌امان کالبدم را در خود می‌گرفت و هراس‌ها و آشفتگی‌ام را به یکسو می‌راند. اندوه مرا سفت و سخت و صامت کرده بود اما حالا همین حزن به من جسارت و بی‌پروایی می‌داد. باید کار می‌کردم. شعری از ریسمان سست عدالت، دستمال تیرهٔ قانون، فواره‌های خون و جوانان وطنم که سیاه‌پوشیده به تشییع جنازهٔ خود می‌رفتند. این شعرهای تازه، چنان غریب، تیره‌گون و رها بودند که خودم از خواندنشان حیرت می‌کردم. این‌ها شعرهای لیلا بودند.
parisa kh74
کسی به فکر گل‌ها نیست کسی به فکر ماهی‌ها نیست کسی نمی‌خواهد باورکند که باغچه دارد می‌میرد که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است که ذهن باغچه دارد آرام‌آرام از خاطرات سبز تهی می‌شود و حس باغچه انگار چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده است
I.F
من از نهایت شب حرف می‌زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می‌زنم اگر به خانهٔ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
I.F
چیز زیادی هم نبود، یک لبخند سادهٔ خشک و خالی کوچک. و همهٔ دنیا در همان یک لبخند بود که با خود همه‌چیز داشت.
I.F
جایی دنیا آمده بودم که می‌گفتند طبع زن به گناه آلوده است. جایی که صدای زن می‌توانست لرزه به هر دلی بیندازد و هر قدمی را از راه بهشت و خیر و عافیت بگرداند. اما از آن‌طرف، هر کتاب و مجله‌ای را که باز می‌کردی پر از اوصاف صریح و روشن معشوقه‌گان و دلبران شعرای مرد بود. هزاران سال بود که مردها عشق خود را به هر چیزی و با هر تعبیر و استعاره‌ای، با صدای بلند فریاد می‌کردند و از بیان هیچ نکتهٔ ظریفی هم نمی‌گذشتند. عشق به زبان مردان هرآنچه می‌خواست می‌گفت و همه این شعرها را می‌خواندند و کسی جز تحسین و ستایش شاعر چیزی نمی‌گفت. شکوه و اعتراضی در بین نبود. هیچ‌کس فریاد برنمی‌داشت که «ای خدا، ببینید پایه‌های اخلاقیات در این جامعه چطور به لرزه درآمده! ببینید شرم و حیا از میان رفته! این شاعر، نسل جوان ما را فاسد می‌کند. این راه ضلالت و تباهی است.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
جایی دنیا آمده بودم که می‌گفتند طبع زن به گناه آلوده است. جایی که صدای زن می‌توانست لرزه به هر دلی بیندازد و هر قدمی را از راه بهشت و خیر و عافیت بگرداند. اما از آن‌طرف، هر کتاب و مجله‌ای را که باز می‌کردی پر از اوصاف صریح و روشن معشوقه‌گان و دلبران شعرای مرد بود. هزاران سال بود که مردها عشق خود را به هر چیزی و با هر تعبیر و استعاره‌ای، با صدای بلند فریاد می‌کردند و از بیان هیچ نکتهٔ ظریفی هم نمی‌گذشتند. عشق به زبان مردان هرآنچه می‌خواست می‌گفت و همه این شعرها را می‌خواندند و کسی جز تحسین و ستایش شاعر چیزی نمی‌گفت. شکوه و اعتراضی در بین نبود. هیچ‌کس فریاد برنمی‌داشت که «ای خدا، ببینید پایه‌های اخلاقیات در این جامعه چطور به لرزه درآمده! ببینید شرم و حیا از میان رفته! این شاعر، نسل جوان ما را فاسد می‌کند. این راه ضلالت و تباهی است.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
من از نهایت شب حرف می‌زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می‌زنم اگر به خانهٔ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
Mary gholami
وقتی به این دورهٔ زندگی‌ام فکر می‌کنم، می‌بینم انگار در آن زمان عشقی تازه در دلم جوانه زده بود. آن جوهر سبزی که نخستین شعرهایم را در اهواز با آن نوشتم، چنان لذتی به من داد که بعد از آن، همهٔ شعرهایم را با سبز می‌نوشتم.
parisa kh74
اگر ای آسمان خواهم که یک روز از این زندان خامش پر بگیرم به چشم کودک گریان چه گویم ز من بگذر که من مرغی اسیرم من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می‌کنم ویرانه‌ای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می‌کنم کاشانه‌ای را
I.F
من زن بودم و همه‌شان می‌خواستند ساکت نگهم دارند و لب‌هایم را بدوزند و نفس را در سینه‌ام خفه کنند. ولی من نمی‌خواستم ساکت باشم. قراری هم با کسی نبسته بودم که بیرق شرم و حیا و نیکی به دست بگیرم. نه، من یک زن بودم و نمی‌خواستم با صدای یک مرد حرف بزنم چون صدای من نبود. دروغین بود و به من تعلق نداشت. ولی آنچه من می‌کردم ورای این حرف‌ها بود. می‌خواستم با زنانه‌نوشتنم به همه بگویم که زن هم انسان است. او هم حق دارد نفس بکشد، که فریاد کند، که آواز بخواند.
خاطره
جایی دنیا آمده بودم که می‌گفتند طبع زن به گناه آلوده است. جایی که صدای زن می‌توانست لرزه به هر دلی بیندازد و هر قدمی را از راه بهشت و خیر و عافیت بگرداند. اما از آن‌طرف، هر کتاب و مجله‌ای را که باز می‌کردی پر از اوصاف صریح و روشن معشوقه‌گان و دلبران شعرای مرد بود. هزاران سال بود که مردها عشق خود را به هر چیزی و با هر تعبیر و استعاره‌ای، با صدای بلند فریاد می‌کردند و از بیان هیچ نکتهٔ ظریفی هم نمی‌گذشتند. عشق به زبان مردان هرآنچه می‌خواست می‌گفت و همه این شعرها را می‌خواندند و کسی جز تحسین و ستایش شاعر چیزی نمی‌گفت.
خاطره
کافی بود کلمهٔ دموکراسی یا عدالت از دهانت دربیاید تا انگ خرابکاری بخوری. خیلی‌ها به شهرستان‌های دور مهاجرت کردند یا از کشور رفتند. در هر گوشه‌ای، کنج زندان پرتی، بازداشتگاه تاریک و انبار بی‌صاحبی، انبوه جوانان ایران در سکوت و بی‌خبری می‌پوسیدند و کسی حتی از مرگشان خبر نمی‌شد و گوری برایشان نمی‌یافت
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
«در این شمارهٔ روشنفکر، مفتخریم شاعرهٔ نوظهور و شجاعی را به شما معرفی کنیم: فروغ فرخزاد، همسر و مادری جوان که در این شعر خود کوشیده سنت دیرینهٔ شعر پارسی را بشکند و بی‌پرده از خواهش دل خود به‌مثابه یک زن بگوید. با این گام مهمی که او برداشته، اینک به صدای زنان مدرن ایرانی بدل شده، صدایی رسا که از این پس می‌خواهد بی‌پرده‌پوشی، ندای زن ایرانی را به گوش همه برساند.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
هزاران سال بود که مردها عشق خود را به هر چیزی و با هر تعبیر و استعاره‌ای، با صدای بلند فریاد می‌کردند و از بیان هیچ نکتهٔ ظریفی هم نمی‌گذشتند. عشق به زبان مردان هرآنچه می‌خواست می‌گفت و همه این شعرها را می‌خواندند و کسی جز تحسین و ستایش شاعر چیزی نمی‌گفت. شکوه و اعتراضی در بین نبود. هیچ‌کس فریاد برنمی‌داشت که «ای خدا، ببینید پایه‌های اخلاقیات در این جامعه چطور به لرزه درآمده! ببینید شرم و حیا از میان رفته! این شاعر، نسل جوان ما را فاسد می‌کند. این راه ضلالت و تباهی است.» من زن بودم و همه‌شان می‌خواستند ساکت نگهم دارند و لب‌هایم را بدوزند و نفس را در سینه‌ام خفه کنند.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
به این نتیجه رسیده بودم که یک زن، وقتی کسی او را نمی‌شناسد، بهتر خودش را خواهد دید.
Hadis Vakilian

حجم

۳۷۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه

حجم

۳۷۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد