گفتوگو بس، ماجرا کوتاه،
ما اگر مستیم،
بیگمان هستیم
aram0_0
فروغ بیشتر تابع احساس بود و پرویز بیشتر تابع اندیشه. احساس به طرف شعر رفته است و اندیشه به طرف طنز. گاهی این دو در کنار هم نشستهاند و روی هم تأثیر گذاشتهاند. از یک طرف طنز وارد بعضی از شعرهای درخشان فروغ شده است و از طرفی شعر وارد بعضی از بهترین کاریکلماتورهای شاپور. احساس و اندیشه با همهٔ تضادی که با هم دارند، گاهی کاملکنندهٔ یکدیگرند.
aram0_0
فروغ برای شاپور همیشه زنده بود. هنوز صدای شاپور در گوشم است: صلاحی جان! به فروغ چند نمره میدهی و به من چند نمره. شاپور خیلی فروغ را دوست داشت، فروغ هم بهشدت عاشق شاپور بود. فروغ در نامههایی که بعد از جدایی از پرویز برای او نوشته، عاشقتر از همیشه است.
aram0_0
برآید آرزو یا برنیاید
شهید سوز و ساز آرزویم
کاربر ۴۲۹۳۸۰۴
بنگر به جهان چه طرف بربستم، هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم، هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم، هیچ
من جام جمم، ولی چو بشکستم هیچ
مهدیس 🌙
با مادرم نیز باید دیداری دوباره کنم. مادرم، غریبهای که در نسلی گسسته از من میزید، نیست، او همان منم. من، وقتی که پیر میشوم.... او امتداد من است. بخشی از سرنوشت من.
«به مادرم که در آئینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود»
aram0_0
اگر آرامش و خوشبختی ما در گروِ ذهن تیز و اندیشهٔ چالاک بود، دیگر سراغ موسیقی و شراب نمیرفتیم. اینکه اغلب آدمیان، بهرغم هوشهای بالا، همچنان برای دستیابی به آرامش به اقلیم شراب یا قلمرو هنر روی میآورند، شاهدی است بر اینکه هوش فراوان، رهگشای خوشبختی نیست. عشق باید و قلبِ سلیم.
Sarah S
شمع سوزانی است که مشکل اصلیاش تنهایی است و پروانههایی که دل به آتش نمیزنند.
کاربر ۴۲۹۳۸۰۴
مرگ را سامان ز قطع آرزوست
زندگانی محکم از «لاتقنطوا» است
کاربر ۴۲۹۳۸۰۴
گفتند جهان ما آیا به تو میسازد؟
گفتم که نمیسازد، گفتند که برهم زن
هر نگاری که مرا پیش نظر میآید
خوش نگاریست ولی خوشتر از آن میبایست
کاربر ۴۲۹۳۸۰۴