«جهانیان همه گر منع کنند از عشق
من آن کسم که خداوندگار فرماید»
Zar Saze
مردی نیشابوری عطار را در دست تاتاری اسیر دیده پرسید: «یا شیخ، چرا این سانی؟» گفت: «دوست این سان خواسته است.»
امیرمحمد قرائی
ـ سلامه! باز ما را خجلتزده ساختی و این راه خطرناک و پرمشقت را برای خاطر ما و در این دل شب پیمودی. دردا که قطرهای از خون تو در رگ و پوست مردم این سرزمین نیست
امیرمحمد قرائی
آری شهریارا، نیشابور کشته شد، اما نمرد، زیرا خون عطار ریخته شده بود و خاک خیام با خاکش آمیخته بود. قومی که بتواند «خیام» بپرورد، «عطار» ایجاد کند زنده است و نخواهد مرد، بنابراین هرچه شهرهایش ویران گردد، باز خواهد ساخت و به آبادی آن خواهد پرداخت.
Golshan
سرگردانی و تردید، زندان جان و دوزخ وجدان است
وحید 2927
گویی قطعات سنگ و آجر آن در گوش گذرنده از ابدیت و بقا، نجواها داشت و رازها میدانست. از زودگذری انسان و آمال دراز او، از اوهام و تخیلات کودکانهٔ او، از عجز و ناتوانی او اسراری میدانست و میخواست آن را به گوش جان انسان فرو خواند.
امیرمحمد قرائی
«سر راهت بیایم خسته خسته
گل صد پر بریزم دسته دسته»
«گل صد پر چو تو بویی ندارد
دل من طاقت دوری ندارد»
«سر راهت بیایم مثل فرهاد
بسازم شانهای از چوب شمشاد»
«بسازم شانهای عطرش بپاشم
که بر زلفت زنی ما را کنی یاد»
«سر راهت نشینم گل بریزم
اگر شمشیر ببارد برنخیزم»
«اگر صد بار بارد بر سرم سنگ
ز راهت برنخیزم با دل تنگ»
امیرمحمد قرائی