بریدههایی از کتاب شام در رستوران دلتنگی
۳٫۵
(۲۰)
«میترسم اگه به کسی زیادی نزدیک بشم، اونوقت طرف فکر کنه پام رو از گلیمم بیشتر دراز کردم. میترسم فکر کنن آدم فضولیام یا... زیادی احساساتیام، متوجهی؟ اما اگه خودم رو عقب بکشم هم اونوقت فکر میکنن اهمیت نمیدم. راستش رو بگم واقعاً فکر میکنم یه سری قوانین رو که برای دیگران بدیهیه، یادم رفته.
1976
تو تموم زندگیام آدمها میخواستن من رو از خودشون دور کنن. حتا بچههای خودم
1976
گاهی انگار بیرون جسمم میایستم و فقط رفتارهام رو تماشا میکنم. کاملاً جدا از خودم. بعد به خودم میگم ’حالا بس کن دیگه!‘ اما انگار من... انگار هیجان من رو میبره. میبینم باید حمله کنم، باید ادامه بدم. بعد فکر میکنم ’آره، آره. باید بس کنم. اما فقط بذار این یه حرف رو هم بزنم. همین یه حرف رو بگم و...
Roya
مُردن، آدم دیگر هیچوقت نمیفهمید از آن به بعد چه میشود. سؤالاتی که در ذهن آدم بودند، برای همیشه بیپاسخ میماندند. مثلاً این بچهام بالاخره سروسامان میگیرد؟ یا آن یکی خوشبختتر میشود؟ یعنی هیچوقت میفهمم معنی فلان کار و بهمان موضوع چه بوده است؟
آیدا
بعد اون موقع که شما بچهها کوچیک بودید، من مرکز دنیای شما بودم. برای شما من همهچیز بودم. مدام میگفتید ’مامان این، مامان اون،‘ یا ’مامان کجاست؟‘ ’مامان کجا رفته؟‘ یا همون لحظه که از مدرسه برمیگشتید داد میزدید ’مامان؟ خونهای؟‘ این انصاف نیست کودی. اصلاً انصاف نیست. حالا که پیر شدم هیچکس من رو نمیبینه، انگار من یه غریبهام. به نظرم خیلی غیرمنصفانه است کودی.
zahra
روث شبیه بعضی از سبزیجات سوپرمارکتها بود که با همان رنگ سبز به تدریج پژمرده میشدند و انگار هیچوقت به مرحلهٔ رسیدن نمیرسیدند.
Roya
آدم باید کل زندگیاش رو زندگی کرده باشه تا چیزی از این طالعبینیها عایدش بشه.
Roya
پرل همیشه فکر میکرد بالاخره در جایی نقطهٔ عطفی وجود خواهد داشت، برق نوری که در آن لحظه ناگهان تمام اسرار هویدا میشدند؛ صبح روزی که از خواب برمیخاست و میدید داناتر، راضیتر و خواستنیتر شده است. اما چنین اتفاقی رخ نداده بود. از حالا به بعد هم هرگز رخ نمیداد.
Roya
حتماً برای بیان جملاتی که واقعیتر از جملات دیگرند، برای بیان واقعیت صرف و کامل، زبانی متفاوت وجود دارد
یونا
میفهمم یه وقتهایی رفتارم غیرمنطقی میشه. گاهی انگار بیرون جسمم میایستم و فقط رفتارهام رو تماشا میکنم. کاملاً جدا از خودم. بعد به خودم میگم ’حالا بس کن دیگه!‘ اما انگار من... انگار هیجان من رو میبره. میبینم باید حمله کنم، باید ادامه بدم. بعد فکر میکنم ’آره، آره. باید بس کنم. اما فقط بذار این یه حرف رو هم بزنم. همین یه حرف رو بگم و...‘»
zahra
با داشتن چنین لحظهای، دیگر برایم مهم نیست آینده برایم چه دارد. این لحظه مال من است.»
*parastoo*
حجم
۳۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۸۷ صفحه
حجم
۳۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۸۷ صفحه
قیمت:
۲۴۳,۵۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد