بریدههایی از کتاب سرگذشت آب و آتش؛ آذرگان
۴٫۶
(۷۴۷)
پوریا بیدرنگ میگوید:
ـ دایانا رو مادر صدا میکنی؟
پیش از آنکه ارشیا پاسخ دهد میگویم:
ـ بله. مدتی میشه که پسرم من رو مادر صدا میکنه.
پوریا لحظهای با تعجب به من و ارشیا نگاه میکند. سپس به من نزدیک میشود و در گوشم میگوید:
ـ این مدت که نبودم دیگه چی کار کردی؟
ـ کار زیادی نکردم. فقط کشور رو اداره کردم، دربار رو به هم ریختم، مردم رو آروم کردم، دستور دادم فرش بهارستان رو ببافن و موفق شدم مادر ارشیا بشم.
ـ اگر مذاکره چند روز بیشتر طول میکشید قدرت کشور رو به دست میگرفتی و روی تخت پادشاهی مینشستی.
fatemeh_z_gh09
صبح بخیر.
ـ دوست ندارم اینطوری بیدار بشم.
ـ صدای سیمین رو به بوسههای من ترجیح میدی؟
ـ نه صدای سیمین، نه بوسههای تو. دوست دارم فقط با صدای تو بیدار بشم.
ـ باشه. ـ دوباره به من نزدیک میشود. ـ دایانا جان؟ بیدار شو بانو. صبح شده.
ـ باز هم بگو.
ـ بیدار شو که دلم برات تنگ شده.
حورا
صدای شمشیر را میشنوم. صدای شمشیری که به پوست و گوشت و استخوان میخورد و در آخر پایین میآید. و حالا بوی خون... بوی خون شاهزاده کاووس... شبیه بوی خون کارن نیست. شبیه بوی خون مهاجمی که ساعتی پیش کشتم نیز نیست. بوی دیگریست. انگار خون هر کس بویی دارد. میخواهم آبدهانم را قورت دهم اما نمیتوانم. اگر همراه این بو طعم خون شاهزاده کاووس را بچشم، چه؟ چه طعمی میتواند داشته باشد؟
fatemeh_z_gh09
فکر میکنی در تاریخ چطور از تو یاد میشه؟ مثل شاپور و بهرام؟! تو فقط یک قاتل مستبد هستی خسرو.
fatemeh_z_gh09
خسروانوشیروان؟ صبحانه آمادهست.
ـ اولین باره که سیمین به جای من، تو رو صدا میکنه.
ـ متاسفانه باید بپذیری که حالا بزرگ این عمارت من هستم.
ـ چه ترسناک!
fatemeh_z_gh09
گیتی است. لبخندی تمام چهرهاش را پوشانده است. اما من نمیتوانم بخندم. فقط میتوانم گریه کنم! گیتی را در آغوش میگیرم و اشک میریزم. چیزی را جلوی صورتم میبینم. سرم را کمی بلند میکنم. سیمین دستمالی را زیر چشمانم نگه داشته است. آرام میگوید:
ـ صورتتون خراب میشه بانو.
خندهام میگیرد. در میان اشکهایم میخندم
fatemeh_z_gh09
میخواهم با تو تنها باشم...
Najmeh
ـ تصمیمی درسته که پنج سال دیگه نگی به خاطر آرتاواز، سپهبد، من یا ملکه چنین تصمیمی گرفتی. باید بایستی و بگی انتخاب خود من این بود.
yeganeh
آدمها اگر به وقتش برای خواستههاشون نجنگن، خیلی زود به شرایط عادت میکنن. انقدر که خواستههاشون رو فراموش میکنن.
arezooqeisary
عشق اتفاقی نیست که بیفتد. عشق را باید ساخت
mobi_n1999
ـ وقتی آدمها نزدیکانشون رو از دست میدن، اول باور نمیکنن. حتی انکار میکنن اما بعد به خودشون میان و گریه میکنن و برای اتفاقی که افتاده سوگواری میکنن. بعد از این مراحل هم عادت میکنن. اما انگار تو اول باور کردی و سوگواری کردی، حالا داری انکار میکنی.
arezooqeisary
شب که راز بودنت را پوشید
باد که ساز دیدنت را سر داد
ابر که شوق خندهات را بارید
من که شعر ماندنت را خواندم
mobi_n1999
وقتی انقدر ضعیف میشی که نمیتونی کاری کنی، به زمان چنگ میزنی. زمانی که بالاخره میگذره.
کاربر ۱۸۱۶۵
همیشه به نظر میرسه که قدرت یک خانواده در دست مرده، اما اینطور نیست
خیر کثیر
ـ تو قوی هستی اما قلب بسیار کوچکی داری.
ـ همهٔ زنها قلب کوچکی دارن، به خصوص در برابر مردی که قلبشون رو تصاحب کرده.
r.k(Roma :)
پوریا به همهچیز و همهکس آرمانی نگاه میکنه و بهترینها رو میخواد. وقتی تو باعث غرورش هستی پس حتما خیلی ارزشمندی.
~fatemeh♡
من دیگه نباید دوستش داشته باشم اما... دارم. این حتی از دعوامون هم دردناکتره.
~fatemeh♡
داری با من بازی میکنی اهورامزدا؟
~fatemeh♡
یک زن اگر بدونه چطور باید از تواناییهاش استفاده کنه، به راحتی میتونه مرد رو برای انجام هر کاری راضی کنه. و این قدرتیه که زن بودن به شما میده و باید یاد بگیرید چطور ازش استفاده کنید.
زهرا
گوهر به زیبایی بادمجانها را تزیین کرده است. پوریا روی صندلی مینشیند و میگوید:
ـ ببینم چه کردی.
ـ همه رو خودم با دستهام پر کردم.
ـ پس طعم دستهات رو داره.
bookworm
حجم
۵۰۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
حجم
۵۰۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰۵۰%
تومان