خوششانس بودم که توانسته بودم کسی را به این خوبی بشناسم. اگر واقعاً شناخته نشوید، دوست داشته هم نمیشوید.
nafiseh
هیچچیز بهاندازهٔ بحران، ایمان ما را نمیسنجد.
hoseinkargozar
ذهن انسان متوقف نمیشود، چرخ میخورد و میگردد و میایستد. بعد برمیگردد و دوباره فکر میکند؛ چون مغزداشتن یعنی همین.
قلب انسان هم بیکار نمینشیند. ورم میکند، منقبض میشود، میشکند و میبخشد و میایستد؛ چون قلبداشتن یعنی همین. زندگی دوامی ندارد، لرزان و سراسیمه میچرخد و تمام میشود، محو میشود؛ چون زندگیداشتن هم یعنی همین.
leyla matloubi
خوششانس بودم که توانسته بودم کسی را به این خوبی بشناسم. اگر واقعاً شناخته نشوید، دوست داشته هم نمیشوید.
nafiseh
در آن لحظه از روز وقتی اولین گروه کودکان داشتند بهسمت تپه میرفتند تا مراسم صبحگاهی را شروع کنند، لوسیِ دوازدهساله که احتمالاً حتی تام پتی از گروه موسیقی بن بارنانک را نمیشناخت، دست لاغرش را به پشتم زد و حرفی زد که دوست داشتم همه بزنند. نگفت متأسفم؛ گفت: "میدونم." چیزی امیدبخشتر از همراهی در این جهان وجود دارد؟
nafiseh
او به همهٔ ما یاد داد که توجه کنیم، که با هم مهربانانه حرف بزنیم، گوش بدهیم، درگیر هم شویم، مستقل فکر کنیم، ارتباط برقرار کنیم و در قلب بحران زندگی کنیم و پیروز شویم، که به نقشمان در جهان هستی فکر کنیم، از خودمان سؤالهای بزرگ بپرسیم، که تلاش برای یافتن پاسخ را تاب بیاوریم، که استانداردهای بالا داشته باشیم، قدردان باشیم، قدر لحظات صلح و پیشرفت را بدانیم، که محکم به هم بچسبیم، همدیگر را بپذیریم و دوست داشته باشیم.
فام
خوششانس بودم که توانسته بودم کسی را به این خوبی بشناسم. اگر واقعاً شناخته نشوید، دوست داشته هم نمیشوید.
nafiseh