بریدههایی از کتاب روی ماه خداوند را ببوس
۳٫۷
(۵۲۷)
من خواب دیدهام که کسی میآید / من خواب یک ستارهٔ قرمز دیدهام / و پلک چشمام هی میپرد / و کفشهایم هی جفت میشوند / و کور شوم / اگر دروغ بگویم / کسی میآید / کسی دیگر / کسی بهتر / کسی که مثل هیچ کس نیست / و مثل آن کسی است که باید باشد / و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است / و صورتاش / از صورت امام زمان هم روشنتر و اسماش آن چنان که مادر / در اول نماز و در آخر نماز صداش میکند / یا قاضی الحاجات است / و میتواند / تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را / با چشمهای بسته بخواند / من پلههای پشتبام را جارو کردهام / و شیشههای پنجره را هم شستهام / کسی میآید / و شربت سیاهسرفه را قسمت میکند / و نمرهٔ مریضخانه را قسمت میکند / و سهم ما را میدهد / من خواب دیدهام...
من زنده ام و غزل فکر میکنم
قرار است امشب، من و مهرداد و علیرضا، توی یکی از رستورانهای دنج تجریش شام را با هم بخوریم.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
برای شنیدناش مجبور میشوم سرم را به طرف او خَم کنم. با لحنی پر از اندوه میگوید: «متأسفم. من واقعآ از این که مُلحدها نمیتونند خداوند رو تجربه کنند متأسفم. در تجربهٔ خداوند، برخلاف تجربهٔ طبیعت که قانونهاش بعد از آزمایش به دست میآد، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اونرو آزمایش کنی. حتی باید بگم هرچه ایمانت به اون قانون نیرومندتر باشه احتمال موفقیت آزمونها بیشتره. یعنی هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همون اندازه برای تو وجود داره. هر چه بیشتر به او ایمان بیاری، وجود و حضور او برای تو بیشتر میشه.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«من به چیزهایی ایمان میآرم که اونها رو بفهمم. منظورم از فهمیدن تجربه و عقله.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
کسی نمیدونه. کسی نمیتونه به پاسخهای این پرسشها که هر کدام حقیقتی بزرگند نزدیک بشه اما ندانستن به همان اندازه که چیزی رو اثبات نمیکنه نفی هم نمیکنه.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«بالاخره بارانِ خبر از خشکسالی جهل که بهتره.»
ــ «موافق نیستم. باران خبر دانایی انسان رو آشفته میکنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده میشه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست. مثلا شما اگه بدونید دچار نوعی بیماری هستید که تا چند ماه دیگه میمیرید، چه احساسی خواهید داشت؟ کسانی احتمالا حتی مایلند پولی پرداخت کنند تا چیزهایی رو ندونند.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«بالاخره بارانِ خبر از خشکسالی جهل که بهتره.»
ــ «موافق نیستم. باران خبر دانایی انسان رو آشفته میکنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده میشه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست. مثلا شما اگه بدونید دچار نوعی بیماری هستید که تا چند ماه دیگه میمیرید، چه احساسی خواهید داشت؟ کسانی احتمالا حتی مایلند پولی پرداخت کنند تا چیزهایی رو ندونند.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
. زل میزنم به فنجانهای چای، به قاشقهای کوچک توی سینی و به شیشههای شیر که حالا مثل آدمهایی که سرشان را بریدهاند کنار هم ایستادهاند و جیکشان در نمیآید.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
احساس احمقانهای دارم. دلم میخواهد شبی هم من و سایه در بیابانِ سرد و تاریکی گم و گور شویم.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
یکی از مکالمات خداوند و موسی:
ای پسر عمران! هر گاه بندهای مرا بخواند، آن چنان به سخن او گوش میسپرم که گویی بندهای جز او ندارم اما شگفتا که بندهام همه را چنان میخواند که گویی همه خدای اویند جز من.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
به تاریکی ته سلاخخانه خیره شدهام که انگار چیزهایی آنجا تکان میخورد. انگار چند نفر روی حجم سیاهِ بزرگی خم شدهاند تا نگذارند تکان بخورد. صداهای عجیبی مثل صدای جیغزنی که موهاش را بکشند از توی تاریکی بیرون میزند. بعد صدا به خرناسهای تمام نشدنی تبدیل میشود و ناگهان جوی زیرپای ما از خونِ گرم پُر میشود.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
سینهاش عفونت کرده و مرتب سرفه میکند. پاهاش هم که از قبل درد میکرد،
من زنده ام و غزل فکر میکنم
حتی دربانِ این ساختمان، سپور محله، میوهفروش سرِ خیابان، پدر میلیونرِ سایه و هزاران آدم عادی دیگر چنان با یقین زندگی میکنند که من همیشه به یقین آنها حسرت میخورم. یقین آنها از کجا آمده است؟ از جهل؟ اگر ندانستن و فکر نکردن به ماهیت آفرینش چنین یقینی میآورد من به سهم خودم به هر چه دانستن این چنینی است لعنت میفرستم
من زنده ام و غزل فکر میکنم
توی این دو سال که با سایه عقد کردهام هیچ وقت نشده است که به چیزی اعتراض کند. اگر هم درباره عروسیاش عجله دارد، به خاطر اصراری است که خانوادهاش به او میکنند. چرا سایه به چیزی اعتراض نمیکند؟ حتی در چیزی تردید هم نمیکند. برای سایه همه چیز مثل تخته سنگ، محکم و تردیدناپذیر است. در این که من بهترین مردِ زندگیاش هستم و او را خوشبخت خواهم کرد و در این که تا چند سال دیگر چند بچهٔ قد و نیمقد دور و برمان ریخته است، به همان اندازه یقین دارد که موسی از لای پیراهناش یک گوی نورانی بیرون آورده یا خداوند روزگاری بر کوه طور تجلی کرده است. کاش ذرهای از یقینِ سایه در من بود.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«مردهشوها از مردهها نمیترسند اما از مرگ میترسند.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«این که در اعماق اقیانوسها جانداری باشه یا نباشه، این که فضا متناهی باشه یا نباشه و یا این که در سیارهٔ دیگهای به غیر از زمین حیات وجود داشته باشه یا نه، ذرهای در زندگی من تأثیر نداره. اما بود و نبود خداوند برای من مهمه. اگه خداوندی وجود داشته باشه، مرگ پایان همه چیز نخواهد بود و در این شرایط اگه من همهٔ عمرم رو با فرض نبود او زندگی کنم دست به ریسک بزرگ و خطرناکی زدهام. من این خطر رو با تمام پوست و گوشت و استخوانم حس میکنم.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
در عین حال صادقانهترین ابزاریه که با فروتنی تمام به ما میگه: نمیدانم.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«میلیونها انسان بدون این که این سؤال ذرهای آزارشون داده باشه برنامههای هزار ساله برای عمر شصت هفتاد سالهشون میچینند و من همیشه تعجب میکنم که چهطور کسی میتونه بدون این که پاسخ قاطع و قانعکنندهای برای این سؤال پیدا کرده باشه، کار کنه، راه بره، ازدواج کنه، غذا بخوره، خرید کنه، حرف بزنه و حتی نفس بکشه. چه برسه به برنامهریزیهای درازمدت. اگه نیست چرا ما هستیم؟ احتمال ریاضی وجود پیدا کردن حیات بر این سیاره ــ که لابد بهتر از من میدونی ــ چیزی نزدیک به صفره. میفهمی؟ صفر! اما این احتمالِ در حد صفر به وقوع پیوسته و ما وجود داریم. این وجود داشتن یا به عبارت دیگه تحقق آن احتمال نزدیک به صفر مفهومش اینه که ارادهای توانا و ذی شعور مایل بوده که ما وجود پیدا کنیم.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
خداوند برای هر کس همون قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره. این یک رابطهٔ دو طرفهس.
🌸📚💖Shamim💖📚🌸
حجم
۹۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۹۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان