آقای دنلوی اگر بخواهید مرا خوب بشناسید باید به یاد بیاورید که من یک مرد گوشهگیر و یک عاشق بدبخت بودم و تمام عمر خود را در تحصیل و مطالعه گذرانده و هیچ آرزویی نداشتم جز اینکه گاهی از اوقات ماری آن را از پشت پنجره تماشا کنم. اما از روزی که این مایه نشاط را از دست من گرفتند من آدم دیگری شدم، آدمی که میخواست دنیا را خراب کند
Mersad
مردم جلو راه مرا گرفتند، به جهنم که همه کشته میشدند، به چه جرأتی این اشخاص توانستهاند عزیزترین امید زندگی مرا زندانی کنند. البته من در آن روز فقط یک نفر را کشتم. بعدها حاضر بودم برای خلاصی ماری آن ده نفر و یا بیست نفر دیگر را هم بکشم. زندگی یک مأمور برای من ارزشی نداشت و اگر تمام این اشخاص هم میمردند اهمیت نمیدادم
Mersad
این کلمات را چنان با حال طبیعی ادا میکرد که معلوم بود متوجه نیست چه مسئولیت بزرگی را به گردن خود استوار میسازد. این آرامش عجیب از همه چیز تعجبآورتر بود. آیا این آرامش از بیگناهی او بود یا تردستی نشان میداد؟ آیا نمیدانست چه واقع شده و ممکن است طرف سوءظن واقع شود؟ یا اینکه میدانست و با این تظاهر آنها را فریب میداد؟
Mersad