بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مردی که جویای نام نبود | طاقچه
کتاب مردی که جویای نام نبود اثر محمودرضا پیرهادی

بریده‌هایی از کتاب مردی که جویای نام نبود

انتشارات:انتشارات پلک
امتیاز:
۴.۶از ۵ رأی
۴٫۶
(۵)
(آخرین دیدار!) همیشه به این فکر می‌کردم که بچه‌هایم توی جبهه روی سنگ و کلوخ می‌خوابیدند. روز آخری که می‌خواست برود منطقه آمد پیش من. وقتی داشت می‌رفت من بغض کردم و گریه کردم. برگشت و گفت: «چیه ننه؟» گفتم: هیچ وقت از دیدنت سیر نشدم. قد بلندش را خم کرد و صورتش را پایین آورد و گفت: «هرچی دلت می‌خواد صورت منو ببوس تا سیربشی!»
S
یک بار برای دیدنش بیمارستان رفتیم. خواهر بزرگش (ناهید) هنوزخیلی بی تابی می‌کرد. اسدا... به ما گفت: «برین تو اتاق کناری و اون جوون که با ضد انقلاب جنگیده رو ببینید! اون خیلی بیشتر ازمن برای انقلاب زحمت کشیده. ضد انقلاب‌ها دو دستش رو از مچ قطع کرده‌اند و چشماش رو هم درآورده‌اند.» رفتم توی اتاق و دیدم آن رزمنده روی ویلچیر نشسته؛ همانطوری بود که اسدا... گفته بود. وقتی از اتاق آمدم بیرون اسدالله گفت: «دیدی ننه؟» گفتم: آره دیدم. گفت: «ببین من خوبم. فقط کمی‌مجروح شدم و خوب می‌شم نگران نباشید! هدف همه اینها فقط شهادته شهادت!»
S
رفتم داخل. جنازه را توی جعبه‌ای گذاشته بودند. مشمع را کنار زدم و صورتش را دیدم وحسابی بوسیدمش. دوباره صورتش را پوشاندم. بعد خداحافظی کردم. گفتند: «تا صبح می‌آوریمش.» آن شب به خانواده گفتم: «می‌خواد براتون مهمون بیاد!» دختر بزرگم می‌خواست برود مهمانی به او هم گفتم: «نَرو! می‌خواد برات مهمون بیاد!» کم کم فهمیدند و شروع به گریه کردند. جنازه اسدا... را صبح آوردیم پاکدشت و در قبرستان ده امام دفن کردیم.
S

حجم

۴٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۵۸ صفحه

حجم

۴٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۵۸ صفحه

قیمت:
۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد