جنگل سوخت، و او تنها یک دقیقه فرصت داشت تا چند چیز را همراه با کودکش بردارد و هنگامی که آتش دودآلود از تپه سرازیر میشد از کلبه بگریزد. همان طور که گرما او را به سوی رودخانه میراند، چیزهایی که برداشته بود هر لحظه بیارزشتر میشدند. لباسها و چیزهای گرانبها را دور انداخت. در لبهی صخره تنها انجیل و جعبهی سرخ شکلاتش را با خود داشت
omega
هیچ کدام از حاضران کسی را ندیده بودند که آن طور بیحرکت بایستد و در عین حال به آن گونهی عجیب تحرک داشته باشد. گرگ ـ پسر سرش را آنقدر به عقب برد که فرق سرش با مهرههای پشتش تماس پیدا کرد. سرش را آنقدر عقب برده بود، گلوی خود را گشود و چنان صدایی در سالن پیچید که به بادی میماند که از چهار جهت بوزد، آرام و ترسناک، از زیر کف سالن طنینانداز بود و به صورت غرشی در آمد که خود شنوایی را میمکید و ترکیب میشد و به صورت صدایی در میآمد که به سینوس شنونده و سپس به خود ذهن او نفوذ میکرد و بلندتر و بلندتر و وحشتناکتر و زیباتر میشد، مایهی رشک همهی صداهایی که تا آن روز تولید شده بود، صدای آژیر مه و بوق کشتی و سوت آمیخته به احساس تنهایی لوکوموتیوها و آواز خوانندگان اپرا و موسیقی فلوت و نالههای پیوستهی نی انبانها.
ناگهان همهی اینها تاریک شد. و آن زمان برای همیشه گذشت.
faezehaa