بریدههایی از کتاب رستخیز
۳٫۹
(۴۵)
احمد مدام میگفت «تموم شد. بریم به ناهار برسیم.» گفتم «بذار ببینیم تهش چی میشه.» محسن هم خداحافظی کرد و رفت. کسی پشت بلندگو از همه تشکر میکرد و دعوت میکرد به نماز ظهر روز عاشورا. دلم میخواست امام سجاد (ع) را پیدا کنم و ببینم قیافهاش چه شکلی است اما انگار وقتی ما توی خیمه بودیم رفته بود. چند جوان سیاهپوش آچار به دست شروع کردند به باز کردن پیچ و مهرهٔ داربستها. احمد دوباره گفت «بریم.» هنوز راه نیفتاده بودیم که شیر را دیدم. گوشهٔ میدان، جایی خلوت و دور از چشم دیگران، سر عروسکیاش را برداشته بود، نشسته تکیه داده بود به چوب یکی از علمها. پسر جوانی بود که ریشها را تراشیده بود و سبیل کلفتی داشت. کمی به خلافکارها در سریالهای تلویزیون میماند. صورتش را با پشت دست پاک کرد. خوبتر که نگاه کردم دیدم چشمهایش سرخ است. خواستم به احمد بگویم شیرها هم گریه میکنند اما حواسش جای دیگری بود.
میم.قاف
آنموقع با دشداشه ندویده بودم اما حتی اگر تجربهٔ دویدن با این جامهٔ سفید را هم داشتم باز منطقی بود که نتوانم بدوم. چیزی که عمه برایم دوخته بود دشداشه نبود. کیسهای بود که در آن پاها فقط به عرض شانه باز میشد و برای حرکات سریع مناسب نبود. با صورت خوردم زمین. بوی خاک را حس میکردم. میدانستم اگر چند ثانیهٔ دیگر در این حالت بمانم زمینِ خیمهگاه از اشک من باتلاق میشود. دستهایم را گذاشتم روی سرم، مبادا کسی از رویم رد شود که دستی زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. امام سجاد (ع) بود. روی زانو نشست و صورتش آمد جلوی صورتم. پارچهٔ سبز آنقدری نازک بود که بتوانم چشمهایش را ببینم. با دست اشاره کرد به خیمهٔ سیاه بزرگی که وسط میدان بود. فقط اشاره کرد. نه او حرفی زد، نه من. این بار کمی دامن لباسم را دادم بالا و با احتیاط بیشتری دویدم. زمین پر از خار بود. با اینکه کفش پوشیده بودم، یکی دو بار پایم گیر کرد به خارها و تیزیشان به مچ و ساقم گرفت.
میم.قاف
کلمحمود با بغض، چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی و به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگیات رفتار نمیکنی، حضرت حق!
میم.قاف
فکر میکنم ممکن بود التماسها کارگر بیفتد، خورشید برنیاید و دمدمای ظهر، روی خاک، توی بیابان، خون ریخته نشود. خونها، اندامها، رگها، جویها. کِی دیدهام کسی لای «حی علی خیرالعمل» هقهق بزند؟ کِی کسی با اذان روضه گفته است؟ اذان صبحِ چه روزی خودش خالیخالی روضه است؟
میم.قاف
«لاف محبت تو زنم تا دَمِ ابد/ من خاک آستان تواَم یا علی مدد/ خواهم که بر دو وقت به فریاد ما رسی/ اول دَمِ ممات و دوم در تَهِ لحد...»
میم.قاف
به صداها محتاجم. گوشهگوشهٔ حرمها راه میروم که صداها را بشنوم. زیارتم را زیر بابالرأس میخوانم که صدای وداع آخر مردم را بشنوم. بینالحرمین راه میروم که اولین سلامها را بشنوم. نزدیک ضریح نمیروم و از همان دور، به مواجههٔ نزدیکِ آدمها با امام خیره میشوم. دقت میکنم به رسم عربها وقت ورود به حرم که دقالباب میکنند. دقت میکنم به صدای زنی که پشت سرم در ورودی حرم امیرالمؤمنین میگوید «عزیزی! یا علی! سلام علیک!»
میم.قاف
این چیزهای گنگ، این جزئیات عجیبِ روضهها. این دانههای اشک که همانقدر که نور دارند، تاریکاند. همانقدر که حزن دارند، شادیآورند. همانقدر که دل را سبک میکنند، شانه را سنگین میگذارند. این بودن بر لبهٔ تیغ، این چیزی بودن که ماهیتش معلوم نیست، اینهاست که برایم جزئیات میسازد و فضا را برایم زیستنیتر از همیشه میکند.
میم.قاف
از آن تاسوعا به بعد از کنار خیلی روضهها رد میشوم. اشاره هم نمیکنم. به گمانم اگر آن روبهرو سیدالشهدا نشسته باشد میگوید «اذیت نکن بچهها را سید. اینها طاقتش را ندارند.» نمیدانم این حرف اوست یا زاییدهٔ بیطاقتی من و همین نمیگذارد بفهمم که بازیگری میکنم یا نه. چارهای نیست. انگار نمرهٔ روضهخوان را زود دستش نمیدهند. منتظرم ببینم دم آخر حسین حسین از دهنم میریزد یا نه.
میم.قاف
آغاز عصرِ ظلمت، واقعهٔ کربلاست؛ آنجا که برای اولین بار و آخرین بار معصومی، نه به اراده و دستور یک حاکم ظالم و یا ضرب شمشیر انسانی شقاوتپیشه، که به ارادهٔ جمعیِ مردم به شهادت میرسد؛ تا از این راه به خداوند اعلام کنند که نمیخواهند سر به سوی آسمان بلند کنند، نمیخواهند واسطهای از آسمان برایشان بگوید، نمیخواهند نور را ببینند. هر سال شیعیان در این روز بر سر میزنند و اشک میریزند تا خداوند توبهٔ انسان را بپذیرد و آن واسطه را بفرستد تا نور باز هم در جهان بتابد و انسان دوباره سر به آسمان بلند کند.
بَچِّهخَفَن
باید حسین زنده باشد و هر سال از نو شهید بشود. دنبال این حسین میگشتم اما کسی بلد نبود با حسینِ زنده مرا از جا بلند کند.
حسین ناصری
حجم
۲۰۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۲ صفحه
حجم
۲۰۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۲ صفحه
قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان