بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب رست‌خیز | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب رست‌خیز اثر نفیسه مرشدزاده

بریده‌هایی از کتاب رست‌خیز

۳٫۹
(۴۵)
به آن کسی فکر می‌کنم که رفته و با چیزی زیر عبا برگشته و با شمشیرش گودال کوچکی در زمین کنده و شاید در آن لحظه‌ها بزرگ‌ترین آرزوش این بوده که کسی آن‌جا نیاید، کسی صدایش نزند، کسی نخواهد آن نوزاد تشنه را ببیند.
سلما
نمی‌دانستم که هر کسی گوشهٔ کوچک خودش را پیدا می‌کند در این میدان. هر کسی لحظهٔ خودش را دارد. یک بار برای همیشه. آن گوشه را، آن لحظه را که پیدا کرد، تا عمر دارد توی این تالار خواهد ماند؛ تالاری که نه چراغ‌هایش خاموش می‌شود، نه پرده‌هایش می‌افتد. آن روز هیچ کدام این‌ها را نمی‌دانستم، با این همه گوشهٔ خودم را پیدا کرده بودم.
سلما
هیچ چیز برای هیچ کس نبود و همه چیز برای همه بود. تنها راه تشخیص صاحب‌خانه این بود که ببینی چه کسی بیشتر از بقیه در تکاپوست، مخصوصاً اگر نزدیک یکی از وعده‌های غذایی بود.
میـمْ.سَتّـ'ارے
آغاز عصرِ ظلمت، واقعهٔ کربلاست؛ آن‌جا که برای اولین بار و آخرین بار معصومی، نه به اراده و دستور یک حاکم ظالم و یا ضرب شمشیر انسانی شقاوت‌پیشه، که به ارادهٔ جمعیِ مردم به شهادت می‌رسد؛ تا از این راه به خداوند اعلام کنند که نمی‌خواهند سر به سوی آسمان بلند کنند، نمی‌خواهند واسطه‌ای از آسمان برایشان بگوید، نمی‌خواهند نور را ببینند. هر سال شیعیان در این روز بر سر می‌زنند و اشک می‌ریزند تا خداوند توبهٔ انسان را بپذیرد و آن واسطه را بفرستد تا نور باز هم در جهان بتابد و انسان دوباره سر به آسمان بلند کند.
خانومِ کتابدار
کِی کسی با اذان روضه گفته است؟ اذان صبحِ چه روزی خودش خالی‌خالی روضه است؟
دردونه
هیچ دیگر نگفتم. دلم نخواست رو بزنم بهش، چون او خبر نداشت میان من و خدا چه گذشته بود، چی داده بودم و چی گرفته بودم،
goddess
حسین برای من همیشه یک بی‌نهایتی بود که جیگر داشت، وجود داشت و آرمان داشت، رفت پای همه‌ش خون داد. خون خودش و هر رگی که برایش می‌تپید. من به حسین که فکر می‌کردم فقط قلدرتر می‌شدم
dreamer
بچه‌های کوچک‌تر فامیل میت‌بازی را ابداع کرده بودند. یکی جنازه می‌شد می‌گذاشتندش وسط برایش نماز می‌خواندند و گریه می‌کردند و دور اتاق می‌چرخاندنش، آخرسر هم مُهری را که سابیده بودند به عنوان تربت می‌گذاشتند روی سینهٔ جسد و مثلاً خاکش می‌کردند و توی سر خودشان می‌زدند. مادرها که بازی را دیدند قدغن کردند.
سلما
دلم خون بود. دیگر از کاری که کرده بودم پشیمان بودم. پشیمانی‌ام وقتی بیشتر شد که موقع خداحافظی، مشدعبدالله روی من را بوسید و گفت «خدا اَجرت بده پسرم.» آشفته‌تر شدم. کار خوبی کرده‌ام؟ کار بدی کرده‌ام؟ کار خوبی کرده‌ام؟ کار بدی کرده‌ام؟ نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. چند قدمی از او دور شده بودیم که تصمیمم را گرفتم. فکر کردم حتی اگر ظهر آدم بدی بوده الان از کارش پشیمان است. شاید هم کار من باعث شده که او به خودش بیاید.
سلما
ناصر همیشه می‌گوید «من چای تلخ حسینیه را با هیچ شربتِ شیرینی عوض نمی‌کنم.» می‌گویم «من هم...»
ترنج

حجم

۲۰۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

حجم

۲۰۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان