شبی که خوابش را دیدم گفتم: «شفاعت من یادت نره. نکند خواهر کوچکت را فراموش کنی...»
براتعلی گفت: «دنبالت میآیم. شما فقط حجابت را حفظ کن...»
ش ع ب
راستی که شهادت آغاز حیات طیبه است.
ش ع ب
مرگ سرخ بهتر از زندگی ننگین است.
ش ع ب
خدایا هدایتم کن که میدانم گمراهی چه بلای خطرناکی است. خدایا من کوچکم، ضعیفم و ناچیزم. پر کاهی در برابر طوفانی هستم. به من دیدهٔ عبرتبین ده تا ناچیزی خود را ببینم و جمال زیبایی تو را مشاهده کنم.
ش ع ب
میگفت: «من مسئول شما هستم. اگر خطری میخواد تهدیدمون کنه، اول من باید سپر خطر شوم.»
ش ع ب
همیشه به همه، مخصوصاً جوانها، میگفت: «شبکههای خارجی و بی.بی.سی را گوش نکنید.
یا اگر هم گوش میکنید، قدرت تجزیه و تحلیل و تفکر داشته باشید.
بارها میگفت: هر چیزی را بهراحتی قبول نکنید. هر خبری را الکی نپذیرید.
برای گوش دادن به چیزهایی که آنها میگویند، باید هم اطلاعاتتان بالا باشد، هم قدرت تأمل، تفکر و تحلیل داشته باشید.»
ش ع ب
تازه بعد از شهادتش متوجه شدیم که تنش پر از جراحت بوده؛ دست و پایش تیر خورده بوده، عقرب نیشش زده بوده، پردهٔ گوشش پاره شده بوده و چندین جراحت دیگر.
از هیچکدامشان با ما حرفی نزده بود. دردها و خاطرات تلخش را وارد خانه نمیکرد، مبادا که مادر و خانواده ناراحت و نگران شوند...
گاهی اوقات که بعد از چند ماه به خانه برمیگشت و دوباره بعد از مدت بسیار کوتاهی راهی جبهه میشد، مادرم تا میخواست چیزی بگوید تا بیشتر بماند، براتعلی میگفت: «خودت گفتی برم از اسلام دفاع کنم. گفتید یا نگفتید!؟» بعد با همان لبخند همیشگیاش، خداحافظی میکرد.
کاربر ۱۵۴۵۹۴۷