کوانگل این بار تاب نمیآورد و میگوید: « قرار است با این ثروت چه کنیم؟ میتوانیم بخوریمش؟ اگر ثروتمند باشم، راحتتر خوابم میبرد؟ وقتی ثروتمند شوم، دیگر سر کار نخواهم رفت، آن وقت تمام روز توی خانه چه غلطی بکنم؟ نه، بارکهاوزن، من هرگز نمیخواهم ثروتمند شوم، آن هم به این قیمت. ثروت ارزانی خودت. چنین ثروتی حتی به یک کشته هم نمیارزد! »
faezehaa
ـ « همیشه امیدوار بودم که جان سالم به در میبرم. »
ـ « جان سالم به در ببرید؟ یعنی آزاد شوید؟ »
ـ « نه، من چنین فکری نمیکردم. اصلاً فکر نمیکردم دستگیر شوم. »
ـ « میبینید که کمی اشتباه فکر میکردهاید. اما حرفتان را باور نمیکنم. شما اینقدرها هم که نشان میدهید، احمق نیستید. محال است فکر کرده باشید که سالیان سال این جرم را تکرار میکنید و قسر در میروید. »
ـ « من به سالیان سال فکر نمیکردم. »
ـ « یعنی چه؟ »
کوانگل سر پرندهوارش را به سمت قاضی بلند کرد و گفت: « گمان نکنم، این رایش هزارسالهتان زیاد دوام داشته باشد. »
نسترن
« دوم اینکه، برادر من، تو باید بدانی، اصلاً مسئلهی تعداد در میان نیست، بلکه هر وقت به حقیقتی رسیدی باید برایش مبارزه کنی. چه تو پیروزی را ببینی، چه آن کسی که بعد از تو راهت را ادامه میدهد، هیچ فرقی نمیکند. من نمیتوانم دست به کمر بزنم و بگویم: اینها همه یک مشت خوک کثیفاند، اما به من چه ربطی دارد؟ »
نسترن
کوچک یا بزرگ، کسی متاعی گرانقدرتر از جان برای به خطر انداختن نداشت. هر کس به قدر توانایی و قدرتش به میدان میآمد
ایران
گفت: « این کاری که میخواهی بکنی کمی کوچک نیست، اوتو؟ »
مرد دست نگه داشت و همانطور که خم شده بود، سرش را برگرداند و به زنش گفت: « کوچک یا بزرگ، آنا، گیر افتادنمان، به قیمت برباد دادن سرمان تمام میشود ... »
ایران
« این همان عدالتی است که به خاطرش آدم میکشی! این جلادها همدست تواند! شماها همینید! تو خوب میدانی که چه میکنی، اما من به مجازات جرمی ناکرده میمیرم، و تو زنده میمانی ـ عدالت تو این است! »
ایران