بریدههایی از کتاب هتل ستاره
۴٫۹
(۱۱)
هی! اگر چراغ راهنما از کار بیفتد و بخواهی ماشینها توی خیابان بایستند باید چهکار کنی؟
یک عالم تمشک بخوری و لبخند بزنی.
𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
مک فقط یک رکابی و شلوارک پوشیده بود. اگر هر زمان دیگری بود حسابی به او میخندیدم. خیلی دیدنی شده بود.
M ، A
. ا ون کدوم شیرینیه که همه بهش میگن زود بیا؟ خب معلومه زولبیا!
بنت الزهرا
من یک خرگوش نیستم. من السا هستم و مثل شیر غرش میکنم.
هی! اگر چراغ راهنما از کار بیفتد و بخواهی ماشینها توی خیابان بایستند باید چهکار کنی؟
یک عالم تمشک بخوری و لبخند بزنی.
S Aghamohammadkhan
اون کدوم غذاییه که سرش کچله و مو نداره؟
ـ اَه السا، لطفاً تنهام بذار.
ـ تاس کباب.
بنت الزهرا
گزارشگر پرسید چه چیزی را فریاد میزدم؟ و من گفتم آتیش. گزارشگر گفت: «این که خیلی بلند نبود.»
خب. بلندتر داد زدم. او گفت: «نشونمون بده.»
من هم همین کار را کردم. صدایم را انداختم توی سرم و جیغ زدم: «آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآتیش!»
این یکی آنها را چند متر از جا پراند.
M ، A
داد زد: «همه رو خبر کن. همهٔ آشپزخونه آتیش گرفته. کوچولو داد بزن. همه شون رو بیدار کن. هرچه میتونی بلندتر.»
من یک نفس بلند کشیدم و همان خبر ترسناک را دوباره و دوباره فریاد زدم. عده ای بیرون دویدند. عدهای در جواب من فریاد کشیدند. و عدهای هم جیغ کشیدند
M ، A
بعد پیپا را بغل کرد و گفت: «تو با بابا بیا جوجه. حسابی نگرانت شده بودیم. نگران بودیم نکنه بلایی سرت اومده باشه. مامان یه بار به اتاقمون رفت و برگشت. فکر میکرد رفته باشی بالا.»
مک همانطور که پیپا بغلش بود، راهرو را دور زد و درست از کنار گروه پسر بچهها گذشت. آنها هنوزداشتند دیوار را خط خطی میکردند. مک غرید: «شما بچهها! از سر راهم برید کنار.»
بچهها پوزخندشان را جمع کردند و پراکنده شدند. فهمیده بودند که مک شوخی سرش نمیشود.
S Aghamohammadkhan
نمیتونم. آشپزخونه آتیش گرفته. بدوید بدوید مامان بلند شو. پیپا بلند شو. بدو از تختت بیا بیرون.
مامان بلند شد، سرش را تکان داد، هنوز در خواب و بیداری بود. مک یکهو از جا جهید. هنک را از روی یک تخت و پیپا را از روی تخت دیگر بلند کرد. مک با عجله و پریشانی گفت: «درست میشه. السا اینها رو میبرم بیرون. تو بدو تو راهرو و بقیه رو بیدار کن.»
مامان با وحشت و دستپاچگی از تخت بیرون آمد.
ـ وای خدای من! حالا چیکار کنیم؟ بدوید بچهها. زود لباس بپوشید. من لباس هنک رو میپوشونم.
مک گفت: «نه نه وقت نداریم. بدوید بیرون. بدون لباس. بدون اسباب بازی. فقط بییییییرون.»
S Aghamohammadkhan
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد