این چه غم بزرگیست
که کلاغان هیچگاه
لباس سیاه خود را
از تن به در نمیکنند!
-Dny.͜.
باران گاه دُزدانه میگرید
و دُختری برای مترسک مزرعهیِ خشکِ خیال
شال وُ کلاه میبافد
تا در میان هیاهوی بادهای سرگردان
سرما نخورد
-Dny.͜.
تنهایی چیز بزرگیست
که گاه دریا با آن همه عظمتاَش
در آن غرق میشود
-Dny.͜.
زندگی چیزِ عجیبیاست، نه؟
از نردبان که پایین میآیی
میگویند:
او زمین خورده است
وقتی به بالا میروی
میگویند:
میخواهد سیب بدزدد
-Dny.͜.
روزی من و درِ قوریِ خانه یمان
با هم میشدیم دو نفر
شبی قلبِ درِ قوریِ خانهاَم شکست
حالا سالهاست
که قوریِ بیدرِ خانه
بهتنهاییِ بزرگ من
مُدام میخندد.
-Dny.͜.
به مادر، مُدام گُفتهاَم
آنچنان نباید شیشهها را تمیز کرد
تا پرندگان
فریب پاکی مان را بخورند
آفتاب
یادت هست
چقدر آسمان آب بر گونهیِ دریا پاشید
تا از این خوابِ بیرویا برخیزد؟
امّا نشد که نشد
آفتاب