به گرز گران گردن آن گراز گردنفراز را بشکنید.
s.a.h
ترس و نگرانی و امید، آمیخته به هم هوای شهر را دگرگون کرده بود. شاه آرام و اسبش شاهوار پیش میرفتند. اما هر کس نزدیکش میشد میتوانست خشم فروخوردهای در چهرهاش ببیند. با گذر شاه از دروازه، هزاران جنگجو از پیاش روان شدند. سرانجام سپاهیان راهی سپاهان شده بودند.
Amir.M
چنان در آن جامه مروارید و نگینهای درخشان به کار برده بودند که در برابر روشنایی خورشید درخششی چون ستارگان شب میداشت.
Amir.M
به خود گفت:
- بیش از شصت سال از زندگانیام بگذشته و هنوز جای مادر پر نشده است...
kiana
هوای دلپذیر آن روز اندکی از اندوهش کاست. بر نیمکتی سنگی نشست. باز به آوای پرندگان گوش سپارد و به دوردستهای پندار رفت. کشانیها... راهزنان... نیرنگبازان بارگاه شاه که گِرد بر گِردش را گرفته بودند... دوری شویش و پسرش... و این واپسین دشواری، اهریمنپرستان سر برآورده و آشوبپرستان که آسایش از مردمان میربودند و درِ شوربختی بر مردمان میگشودند...
kiana
سپس رو به پدرام کرد. چنان از او بیزار بود که همهٔ کالبدش میسوخت. از نگاهش خون میچکید:
- از گور مردگانت سگ استخوان بیابد و بر جان زندگانت خورشید نتابد، با این پیمانی که شکستی و بر شکستنش با خنده نشستی تا خواری ما را ببینی!
rezamahmoudi79
بانو دهان گشود:
- اندوهی نیست. مرا مستی میدهد بانگ پتک آهنگران و مردان، که آسوده میگردم سرزمینم رو به آبادانی و زیبایی دارد. گفته بودم هرگز به سرای من از بردگان و بندگان میاور که در شیوهٔ پدرانم نیست.
kiana
پستان گاوی در دهانِ فرخهمایون است که شیرِ صد جنگ و ستیز را از آن مینوشد.
kiana