بریدههایی از کتاب خورشید نفرین شده (جلد اول؛ طلوع خورشید)
۳٫۳
(۵۰)
خدایی که تنها معشوقی است که
عاشقانش به یکدیگر حسادت نمیکنند.
MOBINA
عشق زودتر از هرچیزی خود عاشق را زنده میکند. جانی دوباره به او میبخشد و از او انسانی نو میسازد.
صدرا ایرانی ۰۰
خدایی که تنها معشوقی است که
عاشقانش به یکدیگر حسادت نمیکنند.
"Shfar"
«ما آدمیان باید یکدیگر را همانگونه که هستیم بپذیریم و پشتیبان هم باشیم...»
"Shfar"
به جای خدایی با تو سخن میگویم، که اگر خوب به نجوای درونت گوش کنی، زلالتر از هر آب روانی با تو سخن خواهد گفت. زبان من پیچیده شده به تمام لفظها و صناعات اما او به سادهترین بیان نیز با تو سخن خواهد گفت.
بهرام! نجوای درونت را اگر دریابی شاهراهی میبینی منتهی به آرامش...
"Shfar"
... اما خدای یگانه همیشه تدابیر خودش را دارد...
"Shfar"
من هیچوقت خوب نیستم مهتاب. منتها گاهی تظاهر به خوب بودن میکنم!
mehrdad
رقص برگهای سوزنی درختان سرو دو طرف جاده، او را به یاد خاطرهای نه چندان دور انداخت؛ «آن روز که وزش آرام باد به طوفان بدل شده بود، مهمانش کیان را با حالی عجیب دید.
☆♡استلا♡☆
مدام تصویر سرخیِ خون در مقابل چشمانش ظاهر میشد و با تصاویر وحشتناک دیگری درهم میآمیخت و دور سرش میچرخید. از گذشته و آینده، از دور و نزدیک.
MOBINA
عاشق ایرانی که سرزمینش بود؟! یا شاید هم از اینها کوچکتر! عاشق یک انسان.
mehrdad
فرامرز و بهرام کمی جلوتر از دیگران به همراه محافظ ناشناس فرامرز، پا به قلعه گذاشتند. ورودی قلعه راهروی بسیار بزرگی بود که مشعلهای خاموشش باز هم بهوسیلهٔ نیروی فرامرز در برابرشان روشن میشد و راه را برایشان روشن میکرد. دیوارهای بسیار بلند راهرو را که هیچ نقش و نگار خاصی روی آن نبود، پشت سر میگذاشتند و به راهشان ادامه میدادند. بهرام از جانب محافظ فرامرز، نیرویی کاملاً ناشناخته را دریافت میکرد که بینهایت قدرتمند و در عینحال در کنترل آن مرد بود. گویا از سوی او نیروی سرد و یخی به جانب بهرام روان میشد، سپس از میان میرفت. اما بهرام هرچقدر فکر میکرد در نمییافت که آن چه نیرویی است و صورت پشت نقاب چه کسی است. ناگاه بهسوی عقب سر گرداند و ستاره را همقدم با سهیل دید که او نیز با دیدنش با چشم به مرد غریبه اشاره کرد و هر دو در نگاهشان یک مفهوم آشکار شد. سهیل فهمیده بود که آن مرد چه کسی است.
ستاره با تند کردن قدمش، سمت دیگر بهرام قرار گرفت تا چیزی به او بفهماند. فرامرز که رفتارهای این دو را زیر نظر داشت در آرامش به راهش ادامه میداد ولی هیچ توجهای به آن دو نشان نمیداد. ستاره بدون آنکه هیچ جلب نظری کند، در نیمهٔ تاریکی راهرو دست برد و مچ دست بهرام را در دست گرفت.
☆♡استلا♡☆
ما آدمیان باید یکدیگر را همانگونه که هستیم بپذیریم و پشتیبان هم باشیم.
mehrdad
در این لحظه چقدر در نظر کیان پست و حقیر جلوه کرده بود! انگار که این استاد تا لحظاتی پیش در نظر کیان در عرش بوده و حالا با سر به فرش سقوط کرده است.
از خودش بیزار شد که در این سالها چقدر شب و روز برای استادش جنگیده بود حالا او را بابت آنچه که بود پس زده بود. او در ملاقات با مردم همیشه میگفت:
«ما آدمیان باید یکدیگر را همانگونه که هستیم بپذیریم و پشتیبان هم باشیم...»
چقدر خندهدار! اگر به حرف خودش عمل میکرد زبدهترین شاگردش را اینگونه نمیراند و تلاش میکرد تا با راههای مختلف، او را یاری کند.
☆♡استلا♡☆
کیان برای بهدست آوردن اطلاعاتی از جادوگران قدیمی روستای کوروش، با لباس مبدل سفر میکرد و در خانهٔ کوروش اتاقی اجاره کرده بود و او پس از چندین بار آمدوشد تازه فهمیده بود که وی حاکم شهر ری است که اینگونه ناشناس بین مردم رفتوآمد میکند. آنها بهتدریج با هم صمیمی شده بودند. کوروش به او گفته بود که تنها زندگی میکند و خانوادهای ندارد و با آنکه سن کمی دارد اما طبیب قابلی است و در روستا همه او را خوب میشناسند.»
کوروش آن روز را بیشتر به یاد آورد: «از شدت طوفان پشت درختی پناه گرفته بود. باد و بوران همه چیز را بههم ریخته بود. از دوردست صدای فریادهای اهالی روستا را میشنید. ناگهان مردی از دور در طوفان دیده شد. با نزدیک شدن مرد دریافت که او کیان مهمان همیشه مشکوکش است. اما عجیب این بود که در آن هوای طوفانی و باد شدید، طوری راه میرفت که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گویی در میان نسیم خنکی راه میسپارد! چگونه ممکن بود؟! و آن زمان از ذهن کوروش که تا به آن روز تنها مسایل علمی را پذیرفته بود، این میگذشت که حتماً در میان اهالی روستایشان، این شایع میشود که کیان وردی در گوش طوفان خوانده که این چنین در برابرش رام و مطیع گشته است!»
☆♡استلا♡☆
پیش استادِ همه فن حریفم، خیلی چیزها میآموختم. برای مثال فصل بهار را از عمد برای آموختن علوم دشوار انتخاب کرده بود. آن هم فصلی که بیدلیل آدم را مست شور و عشق و خواب میکند. او مرا هر بهار موظف میکرد نزدیک دیدار همیشگی آسمان با خورشید، بیدار شوم و به تاخت به خانهاش بروم تا علوم مختلف را به من بیاموزد. میدانست علاقهٔ اصلیام به دانش ریاضی است. اما این دلیل نمیشد که علوم ستارهشناسی و پزشکی را به من نیاموزد! همیشه از پزشکی بیزار بودم و استادم...» با صدای باز شدن در آهنی و سنگین دخمه یکه خوردم و پیوندم با گذشته قطع شد. گوش سپردم تا ببینم چه شده که درِ دخمه را به رویم گشودهاند و بعد از سه ماه، حیرتزده شدم! نمیدانستم چه ساعت از شبانهروز است اما میدانستم زمان پرت کردن قرص نانِ مانده و دادن جام آبی به دستم، نیست.
☆♡استلا♡☆
حجم
۳۱۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۸۰ صفحه
حجم
۳۱۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۸۰ صفحه
قیمت:
۱۰۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد