بریدههایی از کتاب از خودم جاماندهام
۳٫۰
(۲)
دوست داشتن یه طرفه مثل بغل کردن کاکتوسه..
هرچی محکم تر بغلش کنی بیشتر آسیب می بینی...وقتی منو نمی خواد.. اصرار من فقط منو سبک میکنه..!
kamrang
اقرار تلخی ست..؛
تونیستی
و
دنیای من خالی ست...!
kamrang
زنا به قدری پیچیده اند که حتی هم جنسشونم نمی تونند پیش بینی کنند...
kamrang
_ زنا چه جوری دوست داشتنشونو نشون میدن وقتی هیچ وقت راجع بهش حرف نمی زنند..؟
_ زنا موجودات پیچیده ای اند...از روی رفتار ظاهری شون نمی تونی به مکنونات قلبی شون پی ببری..
می بینی کل روزو شاد وسرحالند.. اما یه گوشه که تنها میشن سرشون میذارن رو زانوهاشونو اشک می ریزن...
کنارت نشستند و دارند به حرفات گوش میدن.... دقیقا تو اون لحظه اون ور دنیاست فکرشون...
دارند باهات بحث می کنند وجدل و کلی هم عصبانی اند...در حالیکه تو همون لحظه از عشقت دارند خفه میشن...
یا سرد وبی روح از کنارت رد میشن وبه هیچ عنوان بهت توجه نمی کنند درحالیکه شش دنگ حواسشون به شماس...
اینجوریاس عمو...!
_ عجب موجودات پیچیده ای هستید شما
kamrang
یه ذره هم احساسم بهش تغییر نکرده.. دلتنگی هم بهش اضافه شده
نه فاصله زمانی نه فاصله مکانی نتونستند حسمو بهش تغییر بدند..
نمی دونم شاید اون فقط اومد که اضلاع عشقو واسم رسم کنه.. مختصاتشو برام روشن کنه تفهیم کنه ...غرقم کنه وبره..!
اون فقط اومد تا منو با عشق آشنا بکنه وبره..
kamrang
چطور بعد از اینهمه دلتنگی ...بی خبری.... بی مهری.... چطور من هنوزم عاشقشم؟؟؟
وقتی یه حالی ازم نمی پرسه...ولی من همه جا دنبال یه ردم که پیداش کنم...بو بکشمش.... واقعا چطور؟؟
kamrang
پیکر تراش پیرم و با تیشهٔ خیال
یک شب تورا زمرمر شعر آفریده ام
دختر دریا
به قول مادرجون مردا از زنای آویزون متنفرند..
kamrang
تو بچگی ساعتها می شستم به اینکه الان خدا کجا قایم شده فکر می کردم...تمام پستوهای خونه...پشت درختا.. تو قفسه های آشپزخونه.... هرجایی که ممکن بودو می گشتم وپیداش نمی کردم...
وقتی پسرا تو کوچه پس کوچه ها داشتند با یه چوب لاستیکهارو می چرخوندند ودست آخر آتیشش می زدند،
من تمام مدت داشتم کشیک می دادم که غروب شه واونا برن و بعد من اون لاستیکه سوخته رو بردارم وبرم روش کلی آزمایش انجام بدمو ودست آخر از توش کلی وسیله درست کنم.... یه اعتراف کنم...
از بچگی دید من راجع به جنس دختر بابقیه پسرا فرق داشت...وقتی اونا دخترارو می ترسوندند یا مسخره می کردند، دلم می خواست خفه اشون کنم...
بعد می رفتم برای دلداری دختربچه...ساعتها می شستم وتماشاشون می کردم...انگار که یه تابلوی نقاشی باشه..
حرکاتشون.. بازی هاشون...وقتی چندتایی ریزریز بهم می خندیدیند همش جالب بود..
kamrang
_ چقدر عاشقشی عمو...!
گوشیشو درآورد داد دستم..
_ روشنش کن...وبگو ساعت چنده..
_ یعنی چی؟
گوشی رو گرفتم وروشنش کردم
_ عهه...! عمو ساعت گوشیتون رو اشتباه تنظیم کردید.. خیلی جلوس..
_نه عزیزدلم...ساعت زندگی من رو این تایم تنظیمه.. ساعت محلی که اون زندگیش روش تنظیمه..
البته ساعت تقریبیش...دقیقا که نمی دونم کدوم کشوره...
الان اگه اشتباه نکنم باید تو خواب عمیقی باشه.. بعد انگار که اونو داشت تو خواب میدی یه لبخند تلخی زد..
kamrang
شایدم حق با مادرجون بود..
شاید باید از این شهر ومملکت می رفتم از این دیار دودگرفته که برای من هر گوشه اش یه دنیا خاطره بود...
کتابارو از رو میز مطالعه جمع کردم ولباسارو از رو تخت.. پنجره رو باز کردم ویه نسیم خنک پیچید تو اتاقم و تمام تنم و یه حس خوبی بهم داد...!
یه حس دلپذیر..! ا
kamrang
حجم
۲۰۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه
حجم
۲۰۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه
قیمت:
۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد