همهٔ عشق و علاقهام شده بود زنگ انشا. اصلاً حوصلهٔ نشستن و گوشدادن به درسهای دیگر را نداشتم.
آترین🍃
با نارضایتی گچ را از لب تخته برداشتم. زمان آنقدر برایم سخت میگذشت که حس کردم برداشتن گچ سه سال طول کشید. آقا که مسئلهٔ ریاضی را گفت، رنگم مثل گچ سفید شده بود. نمیدانم چرا درس ریاضی برایم شده بود درس اعدام. فکر میکردم با طناب دار بالا کشیده میشوم.
Zeinab
وقتی آقام میافتاد به شوخی، خیلی دوستش داشتم. خندههایش را دوست داشتم. ولی اخمهایش را نه. وقتی پکر بود، وقتی به دیوار اتاق تکیه میزد و داشت فکر میکرد، صورتش سنگین و سرد و تلخ میشد.
Zeinab
بعدها که در موردش فکر کردم، دیدم آقای فرسیو بیدلیل آن کتاب را به من هدیه نداده. میخواست من با خواندن آن کتاب بفهمم که برای نوشتن داستان حتماً نباید سراغ زندگیهای عجیب و غریب رفت. زندگی خودم هم لحظههایی داشت که میتوانست یک داستان باشد.
Zeinab
دستم را بالا بردم و گفتم: «آقا اجازه ما یه شعر جدید گفتیم.» بچهها پقی زدند زیر خنده. آقای سلطانی هم با خندهٔ بچهها خندید، دلش سوخت و گفت: «بیار ببینم.» دفترم را برداشتم و رفتم کنار میزش. آقای سلطانی یک بار شعر را خواند و نگاهم کرد. بچهها پچپچ میکردند. صدای همهمهٔ آنها در سرم سنگینی میکرد. آقا گفت: «چرا ندادیش به خسروی و براش ترانه درست نکردی؟» من چیزی نگفتم و به عباس نگاه میکردم. آقا گفت: «خودت بخونش. مثل خوانندهها.» جا خوردم و گفتم: «من؟ چه جوری بخونم... نمیتونم، من که صدام خوب نیست. فقط باید خسروی بخونه...» آقا گفت: «شاعر بهترین کسیه که میتونه شعرشو بخونه... بخون ببینم.»
سپیده
سیب زمینی خورها
نویسنده: غلامرضارمضانی
انتشارات چرخ و فلک
سپیده