بودن
یا
نابودن...
مسئلهی زیاد مهمی نیست!
سیّد جواد
به آن میدانگاه نگاه کن
همان که الاغی در کنارش
به خدا فکر میکند
به آن دکان قصابی و
لهله زدن سگ زرد هم نگاه کن
آنگاه مرا به یاد آر...
سیّد جواد
حسادت میکنم به دودِ سیگاری
که حجم شُشهای تو را تسخیر میکند!
به جِرم تلخی که سرخی لبانِ تو را میمزد!
حسادت میکنم به آیینه
که تنهایی چشمانت را میرباید از تو
بیآنکه غارتش را دریافته باشی!
به تمامیتِ تو حسادت میکنم
که کسانی دیگر را از آن سهمی است!
من حسودم بر حاسدانی که در رؤیاهایشان
خندهها و دندانهای تو را مالکند!
سیّد جواد
مرا در آغوشت جای ده
اینجا خواب را به هزاران شمشیر کشتهاند.
بگذار برهنه ببینمت
چون درخت در پاییز
بیریا
تکیده
امّا
استوار!
مرا در آغوشت جای ده
اینجا تمامِ مهلتها به پایان رسیده
بیسبب
بیشُکوه
بیفریاد
بینگاه!
بگذار برهنه ببینمت
چون مرگ در خَلنگزار
سیّد جواد