بریدههایی از کتاب یادگاران: کتاب متوسلیان
۴٫۴
(۷)
بسیجی چشم دوخت به سمتی که حاجی میآمد. آن قدر خسته بود که چشمهایش را با چوب کبریت باز نگه داشته بود.
حاجی از آن دور لبخند میزد.
ـ خسته نباشی.
ـ خیلی ممنون. ایشالاّ فردا با یه خواب ناز تلافی میکنیم.
حاجی دستش را گرفت و از سینهکش خاکریز کشیدش بالا. با انگشت جایی در آن دورها را نشان داد؛ سمت غرب.
گفت «هر وقت پرچمت رو بردی و اونجا کوبیدی، میتونی بری بخوابی.»
بسیجی سرش را برگرداند و خیره نگاهش را نگاه کرد.
پرسید «کجا؟»
ـ اونجا. آخر افق.
مهدی بخشی
ـ ترور این روزها زیاد شده... .
ـ کاش حداقل یکیمون اسلحه برمیداشت.
ـ لازم نیست.
بهشوخی گفتم «حاجی! حالا که اجازه نمیدین اسلحه برداریم، لااقل یه جایی نگه دارین پیاده بشم. یه قرار فوری دارم، باید بهش برسم.»
برگشت زل زد توی چشمهام.
ـ من که نمیترسم طوریم بشه... شما اگه میترسین، اسلحه بردارین. اگه هم دوست دارین، پیاده بشین... من از خدا خواستهام به دست شقیترین آدمهای روی زمین شهید بشم؛ اسرائیلیها. میدونم که قبول میکنه.
مهدی بخشی
دلش میخواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. حتا توی خانه صدایش میکردند «آشیخ احمد.» ولی نرفت. میگفت «کار بابا توی مغازه زیاده.»
علیرضا گلرنگیان
زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچهها لباسهایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباسهای آنها را بشوید. گفتم «برادر احمد! پاتون رو تازه گچ گرفتهن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.»
گفت «هیچی نمیشه.»
رفت توی حمام و لباس همهی بچهها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد، اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود.
میگفت «مال بیتالمال بود، مواظب بودم خیس نشه.»
مهدی بخشی
زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچهها لباسهایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباسهای آنها را بشوید. گفتم «برادر احمد! پاتون رو تازه گچ گرفتهن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.»
گفت «هیچی نمیشه.»
رفت توی حمام و لباس همهی بچهها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد، اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود.
میگفت «مال بیتالمال بود، مواظب بودم خیس نشه.»
مهدی بخشی
حاجی داشت گریه میکرد. از یکی پرسیدم «چی شده؟» گفت «یه نفر بالای کوه دستش ترکش خورده بود. نتونستن اون بالا کاری بکنن. دستش قطع شد.»
بیصدا اشک میریخت.
مهدی بخشی
حجم
۲۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه
حجم
۲۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد