بریدههایی از کتاب عشق با نان اضافه
۳٫۸
(۴۲)
هفتهي اول
پدر دختر پرسيد: «آقازاده چه کارهاند؟»
ـ دانشجو هستند.
ـ ميدونم دانشجو هستن. شغلشون چيه؟
ـ ما هم همان شغلشونو عرض کرديم.
ـ يعني ايشون بابت درس خوندن پول هم ميگيرن؟
ـ نخير، اتفاقاً ايشون در دانشگاه آزاد درس ميخونن؛ به اندازهي هيکلشون پول ميدن.
ـ پس بيکار هستن.
ـ اختيار داريد قربان! رشتهي ايشون مهندسيه. قراره مهندس بشن.
پدر دختر بدون اينکه بگذارد ما حرف ديگري بزنيم، گفت: «ما دختر به شغل نسيه نميدهيم. بفرماييد هر وقت مهندس شديد، تشريف بياريد.»
S
دانشآموزي که حتي با حضور معلم جديدالورود هيچ شوکي بهش وارد نشود و حتي براي دو دقيقه لال نشود، حتماً ديوانه است.
"Shfar"
«ببخشيد، حمل بر جسارت نشود؛ اما ميخواستم بدونم براي چي اينقدر بوق ميزنيد؟»
ـ مگه نفهميدي؟ دوستمو ديدم. بهش سلام کردم. اونم جوابمو داد.
ـ آها! پس که اينطور! پس اين بوق يعني سلام؟
ـ آره ديگه. بوق اول يعني سلام. بوق دوم که زدم يعني نوکرتم.
ـ چه جالب! من معني اينارو نميدونستم.
در همين موقع يک موتوري ميپيچد جلوي آقاي ترب در دهن. آقاي ترب در دهن بوق ميزند. آقاي افکاري ذوقزده ميپرسد: «اِ... اين موتوري هم دوستتون بود؟»
ـ نخير! مگه نديدي پيچيد جلوم؟ منم ناراحت شدم. بهش فحش دادم. اين بوقي که زدم يعني احمق نکبت، مگه کوري.
"Shfar"
شاعر محترم به بانک رفت تا وام بگيرد. مسئول قسمت وام پرسيد: «شغلتون؟»
ـ من شاعر هستم.
ـ اسمتونو عرض نکردم. شغلتونو پرسيدم.
ـ من هم شغلمو گفتم.
مسئول قسمت وام کمي فکر کرد و بعد گفت: «آهان فهميدم. عيبي نداره. پس، از همون نونوايي که توش کار ميکنيد، يه گواهي بياريد تا براتون پرونده تشکيل بدم.»
ـ عزيز من! من شاعر هستم نه شاطر!
مسئول قسمت وام با درماندگي به همکارش نگاه کرد و گفت: «اين آقا ميگه شاعره. چه کارش کنم؟»
همکارش با قيافهي حق به جانب به شاعر محترم گفت: «آقا متأسفانه ما به مشاغل کاذب وام نميديم.»
ـ مشاغل کاذب يعني چي آقا! شاعري يه کار افتخارآميزه. اجر و قرب داره. يه کار فرهنگيه.
سپیده
اَه... چه گرفتاري شديما! يکي نيست بگه پسرجان تو که دانشجو هستي بشين دَرسِتو بخون. چه کار داري به اين کارها! امان از دست اين دانشجو جماعت! يه روز راهپيمايي ميکنند، يه روز اعتصاب ميکنند، يه روز اختراع ميکنند... فقط بلدن تشنج ايجاد کنند...
"Shfar"
تا اين را گفتم، يکدفعه چاي پريد توي گلويش. چندبار سرفه کرد و بعد گفت: «چي؟ کتاب نوشتي؟ مگه تو چه کارهاي؟»
من که از اين حرکت ناشر تعجب کرده بودم، نگاهي به سر تا پاي خودم انداختم و با ترس و لرز گفتم: «بنده دانشجو هستم.»
آقاي ناشر با شنيدن اين حرف زد زير خنده و گفت: «چي؟ دانشجو! اللهاکبر! عجب دوره زمونهاي شده، دانشجوها چه کارايي ميکنند. لاالهالاالله...»
"Shfar"
. لاالهالاالله... عجب دوره زمونهاي شده. ديگه بزرگ و کوچيکي از ميون رفته.
"Shfar"
اي بابا! تعهد يعني چي؟ اين قرتي بازيها مال قديم بود. الان مسائلِ مهمتر از تعهد هم هست.
"Shfar"
ـ اختيار داريد آقا! چوب معلم گُله!
"Shfar"
مگر خانمتون شير نارگيل به دخترتون داده که پولش بيست ميليون تومان شده؟.
هادی محمودی
«سلام عموجان. حال شما خوبه!... عموجان يک آقايي اومده، مثل اينکه چيزي اختراع کرده. خيلي هم سخته. نميدونم چهجور اختراع کرده... چي شغلش؟ شغلش چيزه...»
ديدم يارو دوباره يادش رفته، گفتم: «دانشجوي کارشناسي ارشد رشتهي شيمي.»
ـ آها... دانشجوئه ... مثل اينکه ارشدشونه.
ـ نميدونم ارشد يعني چي... لابد مبصرشونه.
بعد صندلي گردانش را چرخاند. پشتش را به من کرد و طوريکه مثلاً من متوجه نشوم، گفت: «عموجان، اين بندهي خدا ظاهراً مخش تاب برداشته. چرت و پرت ميگه. اگه ميشه يهجوري دست به سرش کنيد بره. عين همون جوونهاييه که هر روز ميآن اينجا و فکر ميکنند چيزي اختراع کردن.»
F313
مگه شاعر به اونايي نميگن که ميرن چک مردمو پاس ميکنن؟
ـ نه آقاي محترم! اون که شرخره! چه ربطي داره به کار فرهنگي؟
همکارها با همان درماندگي به هم نگاه کردند.
***
سالها بعد وقتي پسر شاعر محترم به مدرسه ميرفت، يک روز مدير مدرسه او را نشان ناظم داد و گفت: «اين بچه رو ميبيني؟ خيلي بااستعداد و با ادبه. فقط حيف که باباش شاعره.»
سپیده
نه آقاي محترم! عرض کردم که! «روز»ي نيست. هر وقت شعر بگيم، بابت اون شعر اينقدر بهمون ميدن. تازه اگه مجله قبول کنه و اون شعر رو چاپ کنه.
ـ مگه هر روز شعر نميگيد؟
ـ نخير! بنده عرض کردم شاعرم. خُم رنگرزي که نيستم. فردوسي هم هر روز شعر نميگفت. فوقش ماهي يه دونه، دو ماه يه دونه... ميگيم.
ـ يعني شما هر ماه يا هر دو ماه يه شعر ميگيد و پنجاه هزار تومان ميگيريد؟
ـ بله!
ـ خودتونو مسخره کرديد يا مارو؟ پس بفرماييد ميخواهيد دختر منو شکنجه کنيد! آدم تو خيابون فحش بِده بيشتر پول گيرش ميآد. مگه با ماهي پنجاه هزار تومان ميشه زندگي کرد؟
ـ عوضش دخترتون ميتونه افتخار کنه که با يه آدم فرهيخته و اهل مطالعه داره زندگي ميکنه.
پدر دختر گفت: «ميريد بيرون يا فحش بذارم وسط؟»
سپیده
انگار خدا به چهرهي اين بشر، لبخند زدن نياموخته است.
"Shfar"
سالها بعد وقتي پسر شاعر محترم به مدرسه ميرفت، يک روز مدير مدرسه او را نشان ناظم داد و گفت: «اين بچه رو ميبيني؟ خيلي بااستعداد و با ادبه. فقط حيف که باباش شاعره.»
***
شاعر محترم احساس ميکرد که جنايت کرده و دارد مکافات ميکشد.
"Shfar"
شاعر محترم گفت: «نخير احتياجي به زحمت شما نيست. خودمون از خدمتتون مرخص ميشيم. توي خواستگاريهاي قبلي به اندازهي کافي فحش شنيديم.»
وقتي از خانهي پدر دختر بيرون ميآمدند، پدر شاعر محترم رو کرد به پسرش و گفت: «مردهشور شغلتو ببرن که همه جا باعث آبروريزيه.»
شاعر محترم خيلي خجالت کشيد از اينکه شاعر است.
سپیده
يک هفته بعد از اينکه اصغرآقا به آپارتمانش اثاثکشي کرد، دکتر شهرامي که مدير ساختمان و يکي از ساکنين قديمي آپارتمان بود جلوي اصغرآقا را گرفت:
ـ سلام اصغرآقا!
ـ سلام به روي ماهت آقاي دکتر، نوکرتم. خوب شد ديدمت. چند وقته کمرم درد ميکنه آقاي دکتر. ميخواستم خدمتتون برسم ببينم...
آقاي دکتر حرف اصغرآقا را قطع کرد و با لحن محکمي گفت: «من دامپزشک هستم آقاجان!»
اصغرآقا سرخ شد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «چي فرموديد؟ دامپزشک!؟...»
اما خودش را نباخت. لبخندي زد و گفت: «اي بابا! چه فرقي ميکنه؟ شما که دردِ يه خرِ زبون نفهمو متوجه ميشيد، درد مارو که با زبون خودمون بهتون ميگيم نميفهميد؟»
سپیده
بابا تصميم گرفته بود مسألهي جهيزيه را پيش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشهاي از کلاس گذاشتنهاي باباي سيما را جواب گفته باشد. اين بود که صحبتها شروع شد، بابا گفت: «در رابطه با جهيزيه...»
پدر سيما حرف او را قطع کرد و گفت: «البته بايد عرض کنم در طايفهي ما جهيزيه رسم نيست.»
بابا گفت: «اتفاقاً در طايفهي ما رسمه، خوبش هم رسمه. شما که نميخواهيد جهيزيه بديد، پس براي چي از ما شيربها ميخواهيد؟»
ـ شيربها که ربطي به جهيزيه نداره. شيربها پول شيريه که مادر به دخترش داده. اون دو سال تموم شيرهي جونشو به کام دختري ريخته که ميخواد تا آخر عمر توي خونهي پسر شما بمونه.
بابا گفت: «خب ميخواست شير نده. مگر ما گفتيم شير بده؟ مگر خانمتون شير نارگيل به دخترتون داده که پولش بيست ميليون تومان شده؟...»
سپیده
حضور معلم جديدالورود هيچ شوکي بهش وارد نشود و حتي براي دو دقيقه لال نشود، حتماً ديوانه است.
♡sana.m♡
معلوم بود آگهي تأثير خودش را گذاشته است؛ چون چند روز بعد آقاي خوشتيپ دوباره آمد و ايندفعه با يک آگهي ديگر. آقاي سردبير تا آمد بگويد که نگهداري از سگ و گوسفند در شهر، هم ضد حقوق حيوانات است و هم مردمآزاري و هم موجب پراکندن بيماريهاي مختلف در شهر... آقاي خوشتيپ يک دسته اسکناس خوش رنگ از جيبش درآورد و آقاي سردبير لال لال شد. اينطوري شد که آگهي بعدي هم چاپ شد:
دلتنگِ ماه
حجم
۴۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه
حجم
۴۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه
قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان