بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یادگاران: کتاب چمران | طاقچه
کتاب یادگاران: کتاب چمران اثر رهی رسولی‌فر

بریده‌هایی از کتاب یادگاران: کتاب چمران

امتیاز:
۴.۲از ۱۵ رأی
۴٫۲
(۱۵)
نام چمران برای آن‌ها که او را دیده‌اند، تصویر روشنی است از زندگی مردی که برای خدا آمد، برای خدا زندگی کرد و به سوی خدا رفت.
حکیمی
آن‌وقت‌ها که دفتر نخست‌وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب می‌بردم. یک روز رفتم خانه‌شان؛ دیدم پیش‌بند بسته، دارد ظرف می‌شوید. با دخترم رفته بودم. بعد از این که ظرف‌ها را شست، آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش‌بند.
رهی
گفتم «دکتر جان، جلسه رو می‌ذاریم همین‌جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی‌ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم. اگه یکیش را بذاریم این اتاق...» گفت «ببین اگه می‌شه برای همه‌ی سنگرا کولر بذارید، بسم‌الله. آخریش هم اتاق من.»
Ftm A
نشسته بود و زارزار گریه می‌کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می‌دانستم این طوری می‌کند؟ می‌گویم «مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ناراحته.» کی باور می‌کند؟
MOHAMMADREZA RAHRAVAN
کم‌کم همه‌ی بچه‌ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی‌ها هم ریششان را کوتاه نمی‌کردند تا بیش‌تر شبیه دکتر بشوند. بعداً که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه‌ها را از روی همین چیزها می‌شد پیدا کرد. یا مثلاً از این که وقتی روی خاک‌ریز راه می‌روند نه دولّا می‌شوند، نه سرشان را می‌دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست‌ها گم می‌شود.
محمدصالح عبداللهی کرمانی
گفتند «دکتر برای عروسی هدیه فرستاده.» به‌دو رفتم دمِ در و بسته را گرفتم. بازش کردم. یک شمع خوش‌گل بود. رفتم اتاقم و چندتا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان‌ها؛ یعنی که این‌ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می‌فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده؟
Ms_jervis
ایستاده بود زیر درخت. خبر آمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چه کار کنیم، زل زده بود به یک شاخه‌ی خالی. گفتم «دکتر بچه‌ها می‌گن دشمن آماده باش داده.» حتی برنگشت. گفت «عزیز بیا ببین چه‌قدر زیباست.» بعد همان طور که چشمش به برگ بود، گفت «گفتی کی قراره حمله کنند؟»
Ms_jervis
اگر کسی یک قدم عقب‌تر می‌ایستاد و دستش را دراز می‌کرد، همه می‌فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر. دکتر هم بغلش می‌کرد و ماچ و بوسه‌ی حسابی. بنده‌ی خدا کلی شرمنده می‌شد و می‌فهمید چرا بقیه یا جلو نمی‌آیند، یا اگر بیایند صاف می‌روند توی بغل دکتر.
Ms_jervis
ناهار اشرافی داشتیم: ماست. سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست‌هاش را شست و نشست سر همان سفره. یکی می‌پرسید «این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟»
Ms_jervis
ماهی یک‌بار، بچه‌های مدرسه جمع می‌شدند و می‌رفتند زباله‌های شهر را جمع می‌کردند. دکتر می‌گفت «هم شهر تمیز می‌شود، هم غرور، بچه‌ها می‌ریزد.»
علی

حجم

۲۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۰۱ صفحه

حجم

۲۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۰۱ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد