بریدههایی از کتاب وصال
۴٫۷
(۱۰۰)
روزی پیامبر (ص) به علی (ع) فرمودند: «عجیبترین مردم از نظر ایمان و بزرگترین آنان از نظر یقین مردمی هستند که در آخرالزمان میآیند. درحالیکه پیامبر خود را درک نکردهاند و حجت و امام آنان در غیبت است. با این حال از روی کتاب و نوشتهها ایمان میآورند.»
S
من آن شبها را، آن گریهها و اشکها را، آن توسلها را، آن پاکی و نورانیت را ... این علی (ع) را و این مهدی (عج) را در زندگیام کم داشتم ...»
S
حالات معنوی خوبی داشت. اما حرفی نمیزد. سختی روزگار را کشیده بود. برای همین روح بزرگی داشت. تحمل میکرد.
بسیار با حیا بود. اگر کسی در حضور او فحش میداد، رنگ چهرهاش تغییر میکرد. او بزرگشده در دامان آیتالحق استاد حقشناس بود. هر چه بزرگتر میشد روحیات و رفتار او بیشتر معنوی میشد. یک بار پیرمرد خیارفروش دورهگردی به مسجد آمد. شب بود و خیارهای نامرغوب او مانده بود. بعد از نماز دوباره به سراغ چرخ دورهگردیاش رفت. مانده بود چه کند.
جمال چند نفر از بچهها را صدا زد و گفت: «برویم خیارهایش را بخریم.» هر کدام چند کیلو خیار خرید. نمیدانید پیرمرد چقدر خوشحال شده بود.
S
آخر هفته را به کارخانه گچ میرفت! کیسههای گچ را پر میکرد و حقوق ناچیزی میگرفت. هزینهی زندگی را اینگونه تأمین میکرد.
تازه از همان پول به یکی از طلبهها که متأهل شده بود کمک میکرد! پول را میداد به آیتالله (شهید) قدوسی، که مدیر مدرسه بود و میگفت اضافه کنید به شهریهی فلانی! شاگرد امام زمان (عج) بود. نالههای جانسوز او در فراق مولایش شنیدنی بود. دل سنگ را آب میکرد. هر روز یک ساعت با خدا و امام زمان (عج) خلوت میکرد. کسی در خلوت او راه نداشت.
این مراقبه و محاسبهها او را بالا برد. تا جایی که استاد او علامه مصباح در کنار پلههای مدرسه حقانی در جلو شاگردان، بر دستانش بوسه زد!
آیتالله حائری در حضور شاگردان به او اشاره میکرد و میگفت: سعی کنید مصطفی شوید! آیتالله بهجت او را بسیار دوست داشت و مرتب در طی طریق معرفت نصیحتش میکرد. مصطفی هر کاری میکرد با نام و یاد امام زمان (عج) بود. همه او را به عنوان شاگرد مکتب امام عصر (عج) میشناختند.
مصطفی عاشق بود.
S
مصطفی فرمانده سپاه سوم صاحبالزمان (عج) شد. پنج تیپ و لشکر را فرماندهی میکرد. لشکرهای ۲۵ کربلا، ۱۷ علیابنابیطالب (ع) ۱۰ سیدالشهدا (ع)، ۸ نجف و ۱۴ امام حسین (ع) تحت امر او بودند.
از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را به عهده بگیرد. اما قبول نکرد. بعد از عملیات رمضان همهی مسئولیتها را تحویل داد! چه شده بود نمیدانیم!؟ میگفت تا حالا تکلیف بود مسئول باشم. اما حالا میخواهم بسیجی باشم.
به اصفهان برگشت. آماده شد برای ازدواج. میخواست همسرش از سادات باشد. به دلیل علاقه به حضرت زهرا (ع)
برای همین با همسر یکی از شهدا که از سادات بود ازدواج کرد تا مَحرم حضرت زهرا (ع) شود.
مصطفی در نیمهی مرداد ۱۳۶۲ با رزمندگان لشکر امام حسین به سمت ارتفاعات رفت.
او بر بالای تپهی برهانی آنچنان مقاومتی کرد که مثالزدنی شد!
از آن روز دیگر کسی مصطفی را ندید. صدها شهید از بالای این تپه در سالهای بعد پیدا شد اما خبری از مصطفی ردانیپور نشد.
او بالای ارتفاعات ماند تا زمانی که ندای ظهور، عالم هستی را پر کند و بتواند به یاری مولایش بیاید
S
امام زمان (عج) فرمودند: «اگر شیعیان ما در وفای به عهد و پیمان الهی اتحاد و اتفاق داشتند و عهد و پیمان را محترم میشمردند، سعادت دیدار ما به تأخیر نمیافتاد و زودتر به سعادت دیدار ما نائل میشدند.
زهرا سادات
با اخلاص بود و بیریا. با آنکه فرمانده بود، از شستن لباس تا شستن دستشوییها و سالن از هیچ کاری دریغ نمیکرد.
میگفت همیشه و در همه حال موفقیتهای به دست آمده را از خدا بدانیم. اگر نگاه ما به قضایا اینطور باشد، به شما قول میدهم که خدا ما را کمک میکند.
S
برادر هدایت مفاتیح کوچکش را برداشت و به سنگر کمین رفت.
دو ساعت بعد شخص دیگری جایگزین او شد و هدایت برگشت. چهرهی هدایت خیلی تغییر کرده بود. یکپارچه نور بود. بوی عطر عجیبی داشت. وصیتنامهاش را همان جا نوشته بود.
آن را به من داد و گفت: «نگه دار!» آنجا نوشته بود که در همان سنگر کمین مولایش امام زمان (عج) را زیارت کرده!
در همان جا مژده وصل را از زبان آقا شنیده! برای همین دیگر آرام و قرار نداشت. بوی عطری که از شهید هدایت به مشام میرسید به همین دلیل بود.
S
ایشان میفرمودند: «دوای همهی دردها التجا به امام زمان (عج) است. و ادامه میدادند: هر وقت که به زیارت امام رضا (ع) میروم به نیابت از امام زمان (عج) میروم.»
s.latifi
بر هم زنید یاران، این بزم بیصفا را
مجلس صفا ندارد بییار مجلسآرا
کتاب خور
شخصی به ایشان گفته بود: «آقا مرا نصیحت کنید!
ایشان فرموده بودند: «بنده به نیابت از همهی مؤمنان روزی هفتاد مرتبه استغفار میکنم.»
گویا نصیحت غیر مستقیم بوده که استغفار برای خویش و دیگران را فراموش نکنید.
s.latifi
«یک عمر هر چی گفتم به من خندیدند. یک عمر هر چی خواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند.
یک عمر هر چی جدی گفتم شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم.
خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف میزدم.
آقا به من گفتند: تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون دادند. این را هم گفتم اما باور نکردید.»
Saman
بار دیگر در خواب به سراغم آمد و دلسوزانه گفت: «چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن جنازهام اذیت شدی ناراحتم!»
بعد با حالتی خاص گفت: «باور کن قبل از شهادتم تعداد زیادی تانک عراقی را منهدم کردم و لحظهی شهادت هیچ چیزی نفهمیدم.
چرا که حضرت اباالفضل (ع) در کنارم بود و آقا امام زمان (عج) بالای سرم نشسته بودند!»
S
اگر مشکل مهمی برای شما پیش آمد، در سحر جمعه در جای خلوتی هفتاد بار با این کلمات به محضر امام عصر (عج) استغاثه کنید که بسیار تجربه شده است: «یا فارس الحجاز ادرکنی، یا اباصالح المهدی ادرکنی، یا اباالقاسم المهدی ادرکنی، یا صاحبالزمان ادرکنی، ادرکنی ادرکنی و لا تدع عنی فانی عاجزٌ ذلیل»
کاربر ۲۳۱۶۴۸۵
«علت اینکه دعای ما مستجاب نمیشود این است که حُسن نظر به خدا نداریم!»
منمشتعلعشقعلیمچکنم
«روزی در کوههای اللهاکبر مشغول شناسایی بودیم. پس از بیست و چهار ساعت کوهپیمایی و عبور از مناطق، آب آشامیدنی ما را تمام کرد.
به ما گفته بودند در این منطقه هر جا را حفر کنید به آب میرسید. ولی هر جا را حفر کردیم آب پیدا نشد! دوستان من از پا افتاده بودند. من هم رمقی نداشتم.
مانده بودم چه کنم. ما باید برمیگشتیم اما دیگر هیچ توانی نبود. چند قدمی از دوستان دور شدم. رفتم پشت یک تخته سنگ و دست به دعا برداشتم.
گفتم امام زمان (عج) دوستانت تشنهاند. به داد ما برس. و همین طور با ناله شروع به صحبت کردم.
دقایقی بعد دیدم که دوستان بلند شدهاند و به سمت من میآیند. با دیدن آنها خجالت کشیدم. یکی گفت: «آقا مهدی آب پیدا شد؟»
جوابی نداشتم. نگاهی به اطراف کردم. گوشهای را نشان دادم و بیمقدمه گفتم آنجا ظاهراً کمی نمناک است. برو بیل بیاور. نمیدانم چرا این حرف را زدم. ما همهی اطراف را کنده بودیم از آب خبری نبود!
بیل را گرفتم. کمی خاکها را کنار زدم و یکباره ...
مهدی به اینجا که رسید اشک در چشمانش حلقه زد. بعد ادامه داد: نمیدانی، ناگهان آب گوارایی نمایان شد و بالا آمد!»
S
«غیر ممکن است کسی در خانهی امام زمان (عج) را بکوبد و در به روی او باز نشود!»
کاربر ۲۳۱۶۴۸۵
پیکرش به طور کامل سوخته، استخوانهایش در هم شکسته و ترکشهای متعددی بر بدنش نشسته بود.
وقتی چشمم به پای چپش، که قبلاً ترکش خورده بود افتاد اطمینان پیدا کردم که خودش است.
بعد از دیدن پیکرش دیگر آرام و قرار نداشتم. بار دیگر در خواب به سراغم آمد و دلسوزانه گفت: «چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن جنازهام اذیت شدی ناراحتم!»
بعد با حالتی خاص گفت: «باور کن قبل از شهادتم تعداد زیادی تانک عراقی را منهدم کردم و لحظهی شهادت هیچ چیزی نفهمیدم.
S
پرسیدم: «علت لبخند تو در هنگام شهادت چه بود!؟»
او هم جواب داد: «کسی که در آغوش امام زمان (عج) جان میدهد باید لبخند بزند!»
Elaaa
به ما گفته بودند اگر دوستان شما هم روی زمین افتادند، معطل نشوید. باید جلو بروید و کانالهای روبهرو را تصرف کنید.
هر لحظه منتظر گلولهای بودم. ترس بر من غلبه کرده بود. یکدفعه به یاد برادر هدایت افتادم.
توصیه کرده بود هر وقت در این حالت قرار گرفتی آیهی سکینه را بخوان. بسیار به انسان آرامش میدهد. من هم شروع کردم: «هُو الذی انزل السَکینه فی قلوب المُومنین ...»
S
حجم
۱۵۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۰۲ صفحه
حجم
۱۵۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۰۲ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان