«یک لیوان آب بیار گلوم خشک شده! چند بار بگم کنار دستم یه تُنگ آب بزار.»
دایه مکفی
من فقط یک بار لباسی برای خودم بافتم. یک هفته قبل از تولد سیسالگیام بود که به خودم گفتم: «باید یک لباس نقرهای قشنگ برای خودت ببافی. بگذار هنر دستت را توی تنت ببیند.»
لباس نقرهای یقهاش قایقی بود، بیآستین با حفرههایی ریز و ظریف که لَخت تا روی باسن میافتاد و فکر نمیکنم هیچ زنی حاضر میشد زیرش چیزی بپوشد. چون نقشونگارش روی تن مثل یک خالکوبی قشنگ توی نگاه هر کسی لیز میخورد. شوهرم لباس را در تنم دید و فقط گفت: «از اینا میبافی؟» بلهٔ کش داری گفتم و او اوهومی کرد و رفت تا دوش بگیرد و بخوابد. چون فردا تمرین سختی داشت و باید صبح زود از خواب بلند میشد. من هاجوواج وسط پذیرایی ایستاده بودم. دستم ناخودآگاه به بافتهام چنگ میزد و مچالهاش میکرد. لباس را همانطور که روی تنم بود، شکافتم. نخهای موجدار ابریشمی زیر دستم زبر شده بودند و چند جای انگشتم را بریدند. بغضی که داشتم اصلاً شبیه یک گلولهٔ سفت توی گلویم نبود. شده بود آتش و از گوشهٔ چشمهایم نشت میکرد روی پوستم
حذف شده
برای بچهدار شدن پیر نیستیم، ناامید نیستیم، ولی برای بچهدار شدن آنقدرها که لازم باشد یکدیگر را دوست نداریم.
Mona