سلام، چه شب خوشگلیه!
سیّد جواد
چه شکلیه؟ خوشگله؟
- خوشگله؟ باس ببینیش، منیژه دخترِ فری خانم، جلوش شیپیشه.
سیّد جواد
یه دختر خوشگلی بود اون وقتها، کلّ سَلسَبیل و نواب و آذربایجان و خوش و قصرالدشت حیرونش بودن؛ از اون فتنههای شهرآشوب.
سیّد جواد
به یحیی گفتم: «چی نوشته بود برات؟» گفت: «چی مینویسن همیشه؟ دو ساله عاشقتم و چه قد و بالایی داری و پاشو بیا خواستگاریم و به جز تو هیچی از دنیا نمیخوام و اگه نیای خودمو میکشم و از همینا. نامهٔ هزارمشه.» گفتم: «تو چی؟ دوسش نداری؟» خندید: «حمید ولم کُنا تو که دیگه میدونی، من عاشقِ لادنم، (با انگشت اشاره دست راستش روی خاک کنار جدول یه ضربدر کشید) این خط، اینم نشون، آخرش با لادن عروسی میکنم، حالا ببین.»
سیّد جواد
توی راهرو، همینطور که برانکارد از کنارم رد میشد امیر با صورت سفید و چشمهای قرمز بهم گفت: «من که عَنم دراومد ولی تو حواست باشه، گور پدر اول و آخر اون خری که نوشت و اون الاغی که خوند (و از در که رد میشد، با صدای خشدارش فریاد کشید) زندگیتو بکن...»
سیّد جواد
- «بخواب زمین الاغ، بخواب...»
فریاد میرزایی بود، فرمانده گردان امام صادق. هیچوقت نفهمیدم کدوم الاغی زیر این رگبار نچسبیده بود به زمین.
سیّد جواد
یه غروب اواسط اردیبهشت ۱۳۶۵، وقتی خسته از گل کوچیک توی زمین کورش با دوچرخه برمیگشتم خونه، سرِ چهارراه طوس یه دختر ریزهٔ خوشگل جلوم رو گرفت: «ببخشید، میشه یه خواهشی کنم؟» من هم که خدای حرف زدن با دخترا، نزدیک بود همون روی دوچرخهٔ کراسم آنفارکتوس کنم. گفتم: «بله، چیه؟» یه پاکت نامه از جیب مانتوش درآورد و تند داد دست من و گفت: «اینو بدین به یحیی، مرسی» و رفت. هاجوواج نگاه پاکت کردم که با حاشیهٔ لالههای صورتی بوی عطر میداد؛
سیّد جواد