دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
mohan
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید
-Dny.͜.
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
صدیقه
در کم خردی از همه عالم بیشم
Aysan
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
چڪاوڪ
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
Nilch
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
kiana
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
صدیقه
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
S
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
سودا
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
Harmony
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را رفیق و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
صدیقه
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
seyed
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم
صدیقه
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
سوفیا
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
صدیقه
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
صدیقه
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش که نشنید یا شنید
Negar Amini
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
میلاد