دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
mohan
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید
-Dny.͜.
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
صدیقه
در کم خردی از همه عالم بیشم
Aysan
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
چڪاوڪ
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
Nilch
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
kiana
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
صدیقه
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
S
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
سودا