میدیدم که بچهها هر روز حوض وجودم را متلاطم میکنند و هرچه لجن آنجا هست، جلوی چشمم قاب میکنند. اگر بچهها نبودند، این لجنها هم نبودند؟ چرا. بودند؛ اما من نمیدیدمشان. هیچکس دیگری نمیتوانست همین قدر رک و پوستکنده، جوری که نتوانم از زیرش در بروم و نتوانم لجنها را به صورت خودش بمالم، به من نشان دهد که در آن اعماق چه خبر است.
کاربر ۸۴۷۶۸۷۳
بچهها آفت خوببودنم شده بودند یا لجنها؟ اگر میرفتم توی غار و هر روز و هر ساعت کسی به پایم نمیپیچید که مرا به خودم نشان دهد، بندهٔ خوب خدا میشدم؟ نمیشدم. من حالا از حضور اژدها باخبر شده بودم. اژدهایی در درونم بود که وقتی دید طفلم دارد با آبهای ته ظرف سالاد شیرازی، گلهای فرش تازه از قالیشویی آمده را آبیاری میکند، به من فرمان داد سبد پلاستیکی را محکم بکوبم روی اُپن و یک داد بلند هم بگذارم تنگش. اژدهای من در غار شاید افسرده میشد؛ اما نمیمرد. نمیمرد و دود آتش درون حتماً در چشمم میرفت. حتی اگر چیزی برای سوزاندن در بیرون وجود نداشت.
کاربر ۸۴۷۶۸۷۳