«هیچ یادم نمیرود شبی از شبها خدیجه وحشتزده بر من وارد شد و چون علت را جویا شدم، فرمود: "شب گذشته در خواب دیدم خورشید مکه به صورت انسانی از آسمان هبوط کرده و وارد خانهٔ من شده. سپس تمامی قریش دستهدسته و فوجفوج برای عرض تبریک و شادباش به دیدارم آمدند."
عاطفه سادات
بیشک وسعت قلب او بهاندازهٔ کل شهر بود یا بهتر است بگویم کل حجاز. در حالی که خون خون ما را میخورد و شمشیر میزدی، دمی از ما جاری نمیشد، محمد قومش را دعای خیر میکرد و علی آمین آن را میگفت!
Melika.maleki
زمزمهوار و شرمگین پرسیدم: «آیا امویان نیز میتوانند اسلام بیاورند؟ خدای تو ایمان مرا میپذیرد؟»
Melika.maleki
محمد سلام داد و نمازش به پایان رسید. سپس بهطرف من چرخید و فرمود: «تو اولین نگارندهٔ بسم الله الرحمن الرحیم نزد خداوند و جبرائیل امین میباشی.»
Melika.maleki
به قول پدرم، حکایت بنیامیه و بنیهاشم، حکایت دوقلوی بههمچسبیدهای بود که تنها خون، آنها را از هم جدا کرد!
parishan