بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شاهرخ حر انقلاب | صفحه ۱۴ | طاقچه
کتاب شاهرخ حر انقلاب اثر گروه نویسندگان

بریده‌هایی از کتاب شاهرخ حر انقلاب

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۹از ۳۰۳ رأی
۴٫۹
(۳۰۳)
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!
سیما
شاهرخ یک‌دفعه و با عصبانیت به سمتش رفت. جمعیت عقب رفت. جوان مات و مبهوت نگاه می‌کرد. شاهرخ با یک دست یقه، با دست دیگر کمربند آن جوان منحرف را گرفت. خیلی سریع او را از روی زمین بلند کرد. او را با آن جثهٔ درشت بالای سر گرفته بود. همهٔ جمعیت ساکت شدند. بعد هم یک دور چرخید و جوان را کوبید به زمین و روی سینه‌اش نشست. جوان منحرف مرتب معذرت‌خواهی می‌کرد. همهٔ آن‌هایی که شعار می‌دادند فرار کردند. شاهرخ هم از روی سینه‌اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!
seyyedbazdar
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمهٔ کله‌پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد و گفت: فکر می‌کنید شوخی می‌کنم؟! این چیه!؟
niknam
شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچه‌ها رفته بودیم شناسایی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه‌های قدیم شده بودیم. نمی‌دونید چقدر حال می‌داد!
Erfan Behrouz
شاهرخ بیشتر مواقع بهانه‌های الکی می‌آورد و دیر سر سفره می‌آمد! نمی‌دانستم چرا، حتی بعضی مواقع خودش را بیخود سرگرم می‌کرد. وقتی ناهار من و مادر و خواهرها تمام می‌شد جلو می‌آمد و حسابی غذا می‌خورد و سفره را تمیز می‌کرد. یک بار گفتم: شاهرخ، این چه کاریه که تو دیر می‌یای سر سفره. خُب زود بیا و کنار ما غذا بخور. نگاهی به اطراف کرد، مطمئن شد کسی دور و اطراف ما نیست. گفت: پسر خوب، من صبر می‌کنم مامان و بچه‌ها غذا بخورن و سیر بشن، بعد بیام جلو.
سیلوئِت
قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نااهل و... همه دست به دست هم داد. انسانی به وجود آمد که کسی جلودارش نبود. هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشی و... پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی‌برد. مادر پیرش هم کاری نمی‌توانست بکند. اشک می‌ریخت و برای فرزندش دعا می‌کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان (عج) قرار بده. دیگران به او می‌خندیدند. اما او می‌دانست که سلاح مؤمن دعاست. کاری نمی‌توانست بکند الّا دعا. همیشه می‌گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیلهٔ توست. پسرم را نجات بده!
الهه
آقا سید مجتبی جلوتر از همه بود. من و یکی از رفقا هم در کنارش بودم. شاهرخ هم کمی عقب‌تر از ما در حرکت بود. بقیه هم پشت سر ما بودند. در راه یکی از بچه‌ها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت: دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟! گفت: همیشه لباس‌های گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچه‌ها شوخی می‌کرد و می‌خندید اما حالا! سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر می‌گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود. سید برای لحظاتی در چهرهٔ شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون می‌ده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید می‌شه!
فاطمه
ما که برای خانه و زمین انقلاب نکردیم، هدف ما اسلام بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم می‌شویم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همهٔ گذشته‌اش را. می‌خواست چیزی از او نماند. نه اسم. نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است.
زهرا مظاهری
«قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته می‌شود، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام می‌کند.»
کُچیکِ فیروزجاهی

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۱۳
۱۴
صفحه بعد