او مصداقِ کسانی بود که حتی وقتی که برای بارِ اول هم میبینیشان، چیزی در نگاهش، در نوعِ حرف زدنش، در حرکاتش یا لباسش یا یک یا چندچیزی که درِش هست، برایت ناخوشایندست. تعفنِ نامرئیاش بهت میرسد؛ حتی اگر نخواهی-نخواهد.
SALEH .F
من حسم اینه که اگر هم به جایی برسیم میشیم مثلِ مکبث؛ در جایِ خوب و در حالِ بد؛ شاد، در عینِ رنج.
SALEH .F
همهچیز به طبقِ نظم و ثبات و قاعده پیش میرود... بله؛ قاعدهی هرج و هجو. قاعدهی چگونه کوهِ سنگ را جلوی آدمها بیندازیم و همه را لنگِ مادرزاد کنیم.
SALEH .F
(دفتری را باز کرد و همزمان ادامه داد که:) اینقدر کارِتون فوریه؟
گفتم:« نه؛ بیخودی خودم رو معطل کردم.»
SALEH .F
دیگر چه شوقی میتوانستم داشته باشم؟
SALEH .F