ساعتی نگذشته بود که صدای انفجار شدیدی پایگاهِ محقرمان را لرزاند. از سنگر پریدم بیرون. دود از جادهای بلند بود که سرهنگ ناصری و مهرماهی با دو سرباز رفته بودند برای پاکسازی.
به چه حالی از پایگاه سرازیر شدیم توی دامنۀ کوه و جاده. با احتیاط نزدیک شدیم. چالۀ عمیقی توی جاده بود و از سرهنگ ناصری و سروان مهرماهی فقط یک پا مانده بود که قاسم قسم خورده بود پای مهرماهی را از پوتین تازه واکسخوردهاش میشناسد. باقی بدنشان دود شد و پودر شد و رفت آسمان. پای جامانده را کنار جاده با احترام دفن کردیم و چند تا تخته سنگ گذاشتیم و بنای یادبودی ساختیم. رحیم که خطِ خوشی داشت با زغال روی یکی از سنگها نوشت: «یادمانِ شهدای پایگاه بیغاز»
unknown