بریدههایی از کتاب سلام بر ابراهیم (۱)
۴٫۷
(۲۵۸۶)
هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم، ولی پدر برای این پسر تازه متولد شده خیلی ذوق میکند.
البته حق هم دارد. پسر خیلی با نمکی است. اسم بچه را هم انتخاب کرد: «ابراهیم»
پدرمان نام پیامبری را بر او نهاد که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود. و این اسم واقعاً برازنده او بود.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
او همیشه از خدا میخواست گمنام بماند، چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
همیشه میگفت: برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا میکردکه: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن.
کوثر
ای از سفر برگشتگان
کو شهیدانتان،کو شهیدانتان
Ehsan Hadinejad
راهیم در همان دوران با بیشتر بچههای مساجد محل رفیق شده بود.
او از دوران جوانی یک عبا برای خودش تهیه کرده بود و بیشتر اوقات با عبا نماز میخواند.
Chamran_lover
نگاهی به من کرد. این بار آهسته زد. امتیاز اول را گرفتم. امتیاز بعدی و بعدی و... .
میخواست ضایع نشم. عمداً توپها را خراب میکرد!
رسیدم به ابراهیم. بازی به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم که سرویس بزند.
توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر... ندای اذان ظهر بود.
توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلندبلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید.
Chamran_lover
ابراهیم خیلی عصبانی شده بود. دوید به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگیر شد. نامردها چند نفری ابراهیم را میزدند. توی این فاصله راه باز شد. خیلی از زن و بچهها از مسجد خارج شدند.
ابراهیم با شجاعت با آنها درگیر شده بود. یکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شدیم. بعدها فهمیدیم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندین نفر هم شهید و مجروح شدند.
ضرباتی که آن شب به کمر ابراهیم خورده بود، کمردرد شدیدی برای او ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. حتی در کشتی گرفتن او تأثیر بسیاری داشت.
Chamran_lover
گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعاً این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ...
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟
جوان که سرش را پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه
ابراهیم جواب داد: پدرت با من،
Chamran_lover
شب وقتی از زورخانه بیرون میرفتم گفتم: داش ابرام حوزه میری و به ما چیزی نمیگی؟
یکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد. فهمید دنبالش بودم. خیلی آهسته گفت:
آدم حیفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمی نیستم. همینطوری برای استفاده میرم، عصرها هم میرم بازار ولی فعلاً به کسی حرفی نزن.
تا زمان پیروزی انقلاب روال کاری ابراهیم به این صورت بود. پس از پیروزی انقلاب آنقدر مشغولیتهای ابراهیم زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمیرسید.
Chamran_lover
قبل از انقلاب. یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.
من و برادرم و دو نفر دیگر را برد چلوکبابی، بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد.
خیلی خوشمزه بود. تا آن موقع چنین غذائی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: چطور بود؟
گفتم: خیلی عالی بود. دستت درد نکنه، گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم!!
Chamran_lover
بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟
با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟!
گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَر بازار میایستاد. یه کوله باربری هم میانداخت روی دوشش و بار میبرد. یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟
گفت: من رو یدالله صدا کنید!
گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو میشناسی!؟
گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: ایشون قهرمان والیبال وکشتیه، آدم خیلی باتقوائیه، برای شکستن نفسش این کارها رو میکنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
Chamran_lover
جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: این عکس رنگی رو ببین، اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن.
بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو میزنم. وگرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفهای برو تا برات مشکلی پیش نیاد.
Chamran_lover
دوستانش هم توصیه میکرد که: اگر ورزش برای خدا باشد، میشه عبادت. اما اگه به هر نیت دیگهای باشه ضرر
Chamran_lover
«هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست میدهد».
سلمی
کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرفهای مردم توجهی داشته باشد.
کاربر ۵۸۱۹۳۳۶
مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار میکنیم، به جز خدا.
کاربر ۵۸۱۹۳۳۶
همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.
کاربر ۵۸۱۹۳۳۶
به محض عبور ما، پسر بچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد.
به طوری که ابراهیم لحظه روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود.
خیلی عصبانی شدم. به سمت بچهها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت.
دادزد: بچهها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید!
Chamran_lover
باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آنها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود!
Chamran_lover
با خودم فکر میکردم، پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر، آنها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن وخوشحالی آن جوان، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!
Chamran_lover
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
قیمت:
۲۱,۰۰۰
۱۰,۵۰۰۵۰%
تومان