بریدههایی از کتاب سلام بر ابراهیم (۱)
۴٫۷
(۲۵۸۶)
کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد.
محمدمهدی
همینطور نشسته بودم و فکر میکردم. با خودم گفتم: ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد، یک عملیات پیروز شد، هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتند.
محمدمهدی
من شک نداشتم ابراهیم میدانست کجا باید اذان بگوید، تا دل دشمن را به لرزه درآورد. وآنهایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند!
محمدمهدی
گوئی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
محمدمهدی
از فردا برو سر کار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش میکشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
کاربر ۵۶۰۳۹۲۶
از فردا برو سر کار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش میکشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
کاربر ۵۶۰۳۹۲۶
میگفت: در بین بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام را نداشته.
محمدمهدی
در بین راه گفتم: ابرام جون، تو هم به این بابا یه کم نصحیت میکردی، دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
باعصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟
گفتم: نه، راستی کی بود !؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.
سالها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبیمحبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
محمدمهدی
هوالعشق
نوشتار پیش رو، نه تنها یادآور شهیدی قهرمان، بلکه بیانگر احوال مردی است که با داشتن قهرمانیها، پهلوانیها، رشادتها، مروتها و... با دریافت مدال شهادت اکمال یافت
alireza damavandi
اصغر وصالی، علی قربانی، قاسم تشکری و خیلی از رفقای ما هم رفتند، طوری شده که توی بهشت زهرا(س) بیشتر از تهران رفیق داریم.
Username
بعد گفت: امشب چقدر چشمهای منتظر را خوشحال کردیم، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا میکنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سؤال نبود. لحظهای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی را که میخواستم نگفت.
Username
این اواخر حرکات و رفتار ابراهیم من را یاد حدیث امام علی(ع) به نوف بکالی میانداخت که فرمودند:
«شیعه من کسانی هستند که عابدان در شب و شیران در روز باشند.»
محمدمهدی
پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک شد. صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را در خواب دیدم. به من گفت: در مدتی که ما گمنام و بینشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا(س) به ما سر میزد. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست!
پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!»
پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهیم نگاه کردم. دانههای درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین میآمد. میتوانستم فکرش را بخوانم. گمشدهاش را پیدا کرده بود. «گمنامی!»
محمدمهدی
آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزباللهی و مومن است.
محمدمهدی
کاری که برای رضای خداست، گفتن ندارد. یا مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار میکنیم، به جز خدا.
Username
روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود. اگر میخواست بگوید که کاری را نکن سعی میکرد غیر مستقیم باشد.
Username
وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو میگیره!
گفتم: اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلیها میشناسنت.
ابراهیم خندید وگفت:ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.
محمدمهدی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان درپیش
کی روی، ره زکه پرسی، چه کنی، چون باشی
محمدمهدی
حالا خواهش میکنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟!
مثل آدمهای گیج و منگ به حرفهای فرمانده عراقی گوش میکردم. هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم:آره، زنده است. با هم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.
تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم.
بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود.
یا فاطمه زهرا (س)
جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه! دوباره با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا !؟
گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند.
تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: اینالمؤذن؟!
این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟
یا فاطمه زهرا (س)
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
قیمت:
۲۱,۰۰۰
۱۰,۵۰۰۵۰%
تومان