بریدههایی از کتاب سلام بر ابراهیم (۱)
۴٫۷
(۲۵۹۱)
هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبیحی در دست داشتم و مرتب ذکر میگفتم. در میان دشمن، خستگی، شب تاریک و... اما آرامش عجیبی داشتیم!
Saeid
اگر یک روز او را نمیدیدم دلم برایش تنگ میشد. واقعاً ناراحت میشدم. یک بار با هم رفتیم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند.
سهیل
به ابراهیم گفتم: آقا ابرام اینها کی هستند دنبال خودت مییاری!؟ با تعجب پرسید: چطور، چی شده؟!
گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت میکرد. از مظلومیت امام حسین(ع)وکارهای یزید میگفت.
این پسرهم خیره خیره و با عصبانیت گوش میکرد. وقتی چراغها خاموش شد. به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحشهای ناجور به یزید میداد!!
ابراهیم داشت با تعجب گوش میکرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبی نداره، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین(ع) که رفیق بشه تغییر میکنه. ما هم اگر این بچهها رو مذهبی کنیم هنر کردیم
بارقه ی امید
همینطور نشسته بودم و فکر میکردم. با خودم گفتم: ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد، یک عملیات پیروز شد، هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتند.
بعد به یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم: انشاءالله در بهشت همدیگر را میبینید.
بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد. بعد خداحافظی کردم وآمدم بیرون.
من شک نداشتم ابراهیم میدانست کجا باید اذان بگوید، تا دل دشمن را به لرزه درآورد. وآنهایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند!
سهیل
وارد اتاق شدیم. چیزی که میدیدیم باورمان نمیشد. یک ترکش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سینه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزویش رسید!
سهیل
ابراهیم میگفت: اگر قرار است انقلاب پایدار بماند و نسلهای بعدی هم انقلابی باشند.
باید در مدارس فعالیت کنیم، چرا که آینده مملکت به کسانی سپرده میشودکه شرایط دوران طاغوت را حس نکردهاند!
وقتی میدید اشخاصی که اصلاً انقلابی نیستند، به عنوان معلم به مدرسه میروند خیلی ناراحت میشد.
میگفت: بهترین و زبدهترین نیروهای انقلابی باید در مدارس و خصوصاً دبیرستانها باشند!
برای همین، کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت، با حقوقی کمتر!
اما به تنها چیزی که فکر نمیکرد مادیات بود. میگفت: روزی را خدا میرساند. برکت پول مهم است.کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد.
Z.l.m
تقریباً همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانهای را زد.
پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسائل را تحویل داد.
یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟
آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا!
همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون میکنه. اما این بندههای خدا کسی رو ندارند. با این کار، هم مشکلاتشان کم میشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم میشه.
Z.l.m
به دوستانش هم توصیه میکرد که: اگر ورزش برای خدا باشد، میشه عبادت. اما اگه به هر نیت دیگهای باشه ضرر میکنین.
سهیل
ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچهها چنین کارهائی را انجام نداد! میگفت: این کارها عامل غرور انسان میشه.
میگفت: مردم به دنبال این هستند که چه کسی قویتر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزشهای سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم میشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و این کار اشتباه است.
سهیل
دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه،کارتنها را روی زمین گذاشت.
وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو میگیره!
گفتم: اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلیها میشناسنت.
ابراهیم خندید وگفت:ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.
Z.l.m
او همیشه از خدا میخواست گمنام بماند، چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست.
سهیل
وقتی در راه برگشت صحبت میکردیم گفت: آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن.
من هم اگه تو مسابقات شرکت میکنم میخوام فنون مختلف رو یاد بگیرم. هدف دیگهای هم ندارم.
گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟!
بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفیت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر اینه که آدم بشیم.
آن روز ابراهیم به فینال رسید. اما قبل از مسابقه نهائی، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف امام راحل را میگفت: «ورزش نباید هدف زندگی شود.»
Z.l.m
میدانستم هر وقت کاری بوی غیرخدابدهد، یا باعث مطرح شدنش شود ترک میکند.
seyedeh Hananeh
یکی از بچهها پرسید: آقا ابرام، جواد کجاست؟! یک لحظه همه ساکت شدند.
ابراهیم مکثی کرد، در حالی که بغض کرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد.
یک نفر آنجا دراز کشیده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل بچهها را گرفته بود.
ابراهیم ادامه داد: جواد ... جواد! یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد
چند نفر از بچهها با گریه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشین رفتند! همینطور که بقیه هم گریه میکردند، یکدفعه جواد از خواب پرید! نشست و گفت: چی، چی شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه کرد.
بچهها با چهرههایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم میگشتند. اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان!
seyedeh Hananeh
اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد!
دقیقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم!
برای لحظاتی نَفس در سینهام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشهای خزیدند.
لحظات به سختی میگذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابهلای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنهای که میدیدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم.
سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام...!
بقیه هم یک یک از گوشه وکنار اتاق سرهایشان را بلند کردند.
همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند.
صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه وکنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!
seyedeh Hananeh
خاک فکه بوی غربت کربلا میدهد.
یک روز در حین جستجو، پیکر شهیدی پیدا شد. در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود. در آخرین صفحه این دفترچه نوشته بود: «امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب و غذا را جیرهبندی کردهایم. شهدا در انتهای کانال کنار هم قرار دارند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنهاتای پسر فاطمه!»
MysM
نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت.
بعد از کشتی سید حسین بلندبلند میگفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوون!
٭٭٭
ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاه میکرد. ابراهیم آمد جلو و باتعجب گفت: چیزی شده حاجی!؟
حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیمهای این تهرون، دو تا پهلوون بودند به نامهای حاج سید حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش، اونها خیلی با هم دوست و رفیق بودند.
توی کشتی هم هیچکس حریفشان نبود. اما مهمتر از همه این بود که بندههای خالصی برای خدا بودند.
همیشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آیه قرآن و یه روضه مختصر و با چشمان اشکآلود برای آقا اباعبدالله(ع) شروع میکردند. نَفَس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن، مریض شفا میداد.
بعد ادامه داد: ابراهیم، من تو رو یه پهلوون میدونم مثل اونها! ابراهیم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اونها کجا.
بعضی از بچهها از اینکه حاج حسن اینطور از ابراهیم تعریف میکرد، ناراحت شدند.
فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانههای
Reza Fatemi
هرکس ظرفیت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر اینه که آدم بشیم.
golnooshkaaf
«عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است».
shariaty
پیامبراعظم(ص)میفرماید: «فرزندانتان را در خوب شدنشان یاری کنید، زیرا هر که بخواهد میتواند نافرمانی را از فرزند خود بیرون کند.»
shariaty
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
قیمت:
۲۱,۰۰۰
۱۰,۵۰۰۵۰%
تومان