بریدههایی از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم
۴٫۴
(۲۴۸)
عیبگرفتن، بیشک آسان است بانو؛ عیب را آنگونه و به آن زبان گفتن که مُنجر به اصلاحِ صاحبْعیب شود، این کاری است دشوار و عظیم، خیرخواهانه و دردشناسانه...
فاطمه ناظریان
ما نَفْسِ زندگی هستیم، و مادّهی زندگی، و روح زندگی...
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
فاطمه ناظریان
این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاهکردن ما به حوادث است و زاویهی دید ما، که مایهی اصلی یأس و امید را میسازد.
فاطمه ناظریان
خوشبختی، ساختن عروسک کوچکیست از یک تکّه خمیرِ نرمِ شکلْپذیر... به همین سادگی، به خُدا به همین سادگی؛ امّا یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...
فاطمه ناظریان
تو با نگاهی پُرشوکت و رفیع ـ_ـ همچون آسمانِ سَخی __ از ارتفاعی دستنیافتنی، به همهی ما آموختی که میتوان از کمترین شادیِ متعلّق به دیگران، بسیار شاد شد __ بدون توقّعِ تصرّفِ آن شادی یا سهمْخواهی از آن.
فاطمه ناظریان
مگذار غم، سراسرِ سرزمین روحت را به تصرّفِ خویش درآورَد و جای کوچکی برای من باقی مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادیِ تو، بیشک بیش از شادمانیِ خودم.
فاطمه ناظریان
سخنگفتنِ مداوم __ و حتّی دردمندانه ـ_ـ در باب یک مشکل، کاری است بهمراتبْ انسانیتر از سکوتکردن دربارهی آن.
فاطمه ناظریان
ما، قهر را، در زندگیِ کوچکِ خود، به «ناممکن» تبدیلکردهییم؛ به زبانی که یادنگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر، زبانِ استیصال است.
فاطمه ناظریان
گلدان، خانهی محبّتِ دوستان ماست.
فاطمه ناظریان
هرگز آنقدر پیر نخواهیمشد که نتوانیم دوباره متولّد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیمماند، زمانه را به دنبال خود خواهیمکشید.
فقط کافیست که قدری دیگر هم از نَفَس نیفتیم...
فاطمه ناظریان
چیزی غمانگیزتر از پیریِ روح وجودندارد. از مرگْ هم صدبار بدتراست.
فاطمه ناظریان
من، محتاجِ آن لحظههای دلنشینِ لبخندم _ لبخندی در قلب، علیرغمِ همهچیز.
فاطمه ناظریان
هر چه هستی همانی که میبایست باشی، و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن. به لیاقتْ تقسیم نکردند؛ والّا سهم من، در این میان، با این قلم، و محوِ نوشتنبودن، سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلمِ دنیا، امّا نه بهترین همسر...
فاطمه ناظریان
عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذرّهذرّه بسایدش و بفرساید
محمد
فردا، یک بار دیگر، سالروز ازدواج ماست، و من که اینجا نشستهام و صبورانه خط مینویسم هنوز هیچ پیشکشی کوچکی برای تو تدارک ندیدهام؛ امّا این تنها مسألهییست که هرگز، بهراستی هرگز مرا نگران نکردهاست، و نیز، نخواهدکرد. نگران، نه؛ امّا غمگین، البتّه چرا.
این، در عصرِ نفرتانگیزِ شیئیشدنِ محبّت و عشق، معجزهییست که ما __ من و تو __ خوشبختیمان را، نهتنها بر پایهی پول، بَلْ حتّی در رابطهی با آن نساختهییم؛ که اگر چنین کردهبودیم، چندین و چندبار، تاکنون، میبایست شاهد ویرانشدنِ شرمآورِ این بنا بودهباشیم...
محمد
من گفتهام، و تو در عملْ نشاندادهیی:
خوشبختی را نمیتوان وام گرفت.
خوشبختی را نمیتوان برای لحظهیی نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمیتوان دزدید
نمیتوان خرید
نمیتوان تکدّی کرد...
بر سر سفرهی خوشبختی دیگران، همچو یک ناخواندهمهمان، حریصانه و شکمپرورانه
محمد
این حقیقتاً اسبابِ رضایتخاطر و سربلندی ماست که بچّههایمان هرگز ندیده و نشنیدهاند که ما از رفاه دیگران، شادیهای دیگران، داشتنهای دیگران، سفرههای دیگران، و حتّی سلامت دیگران، بهحسرتْ سخن گفتهباشیم.
محمد
ما نکاشتههایمان را هرگز دِرو نمیکنیم.
پس به آن دوستْ بگو: خستگی کاشتهیی که خستگی برداشتهیی. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهدرفت، چیزی نو و پُرنشاط بساز...
محمد
به یادم میآید که در جایی خواندهام یا نوشتهام: «خدای من، زمینِ بیانسان را دوست نمیدارد و هرگز نیز دوست نداشتهاست»
محمد
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانیِ تو، بدون توانِ درگیری و مقاومتِ تو، بدون مبارزهی تو، پافشاریِ تو، سرسختیِ تو، َمحبّتِ تو، ایمانِ تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگیست و میتواند زندگی باشد.
محمد
حجم
۱۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۸ صفحه
حجم
۱۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۸ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان