آبنباتهای انفجاری؛ وقتی آنها را مک میزدند و به ته میرسید، با آنها آتشبازی میکردند.
-Dny.͜.
او با شادمانی فریاد کشید: «سلام! خوش آمدید! روزتان به خیر! خوش و کامروا باشید!»
بلاتریکس لسترنج
خانم شارلوت با آن چشمهای نافذش چند لحظهای پسرک را نگاه کرد.
سرانجام، از دوست کمسنوسالش پرسید: «دوست داشتی به جای چه کسی باشی؟ دوست داشتی در چه دورهای زندگی میکردی؟ دوست داشتی کدام کهکشان را کشف کنی؟»
چشمهای گوستاو-اُرل داشت از حدقه بیرون میزد. خانم شارلوت در ادامه گفت: «دوست داشتی با یک هیولا بجنگی، اما زخمی نشوی؟ دوست داشتی جن و پری، غول یا جادوگر میشدی؟ دلت میخواست با دلفینها شنا کنی؟ دلت میخواست پشت پرندهای با بالهایی بزرگ بنشینی و مثل بادبادک در آسمان پرواز کنی؟»
گوستاو-اُرل خیلی اشتیاق پیدا کرده بود. دلش میخواست داد بزند و بگوید: بله!
خانم شارلوت به او اطمینان خاطر داد: «تو میتوانی! فقط باید قوّهی تخیّلت را به کار بیندازی
بلاتریکس لسترنج
. او اصلاً از کارهای دولتی سر در نمیآورد، اما خیلی خوشحال میشد اگر نخستوزیر میگذاشت او گل قاصدک بکارد، عنکبوت پرورش بدهد، نودلیت اختراع کند یا قصرهای شنی خیلی بزرگ درست کند...
بلاتریکس لسترنج
«دوست داشتی به جای چه کسی باشی؟ دوست داشتی در چه دورهای زندگی میکردی؟ دوست داشتی کدام کهکشان را کشف کنی؟»
چشمهای گوستاو-اُرل داشت از حدقه بیرون میزد. خانم شارلوت در ادامه گفت: «دوست داشتی با یک هیولا بجنگی، اما زخمی نشوی؟ دوست داشتی جن و پری، غول یا جادوگر میشدی؟ دلت میخواست با دلفینها شنا کنی؟ دلت میخواست پشت پرندهای با بالهایی بزرگ بنشینی و مثل بادبادک در آسمان پرواز کنی؟»
گوستاو-اُرل خیلی اشتیاق پیدا کرده بود. دلش میخواست داد بزند و بگوید: بله!
بلاتریکس لسترنج
او نه اسم نخستوزیر را میدانست و نه اسم هیچ حزب یا گروه سیاسی را. با یک کیف خالی سفر میکرد و با یک قلوهسنگ بلندبلند حرف میزد. زندگیاش پر بود از ماجراهای عجیبوغریب.
Elham jannesari