بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب روزهای مرده | طاقچه
کتاب کتاب روزهای مرده اثر مارکوس سدویک

بریده‌هایی از کتاب کتاب روزهای مرده

۳٫۵
(۲۲)
'مرگ برای بیرون کشیدنت از زندگی هزار در دارد. و من یکی پیدا خواهم کرد. '»
کتاب باز
«این خط لاتینه، و دیگه وقتشه که یه کم یادش بگیری. Mille habet mors portas quibus exeat vita. Unam inveniam. یعنی، 'مرگ برای بیرون کشیدنت از زندگی هزار در دارد. و من یکی پیدا خواهم کرد. '»
ناما
انگار خارج از زمان عادی بودند.
son son
ویلو پرسید: «پس دیدین که راستشو گفتیم؟» ـ آه بله. کاملاً. و هر دو به اتهام قتل مدیر تئاتر بزرگ کُرپ بازداشت می‌شین.
☆♡استلا♡☆
ویلو دوباره گفت: «چرا زودتر از اینجا بیرونمون نمی‌بری؟» پسر دوباره گفت: «باید یه راهی برای بیرون رفتن از اینجا پیدا کنیم.» پنجره خیلی بالا بود، اما وقتی ویلو روی دوش پسر رفت می‌توانست شهر را که آن بیرون زیر پایشان بود ببیند: «فکر کنم امروز برف بباره.» این موضوع او را یاد کودکی‌هایش می‌انداخت، وقتی بچه بود و مجبور نبود برای زنده ماندن کار کند. آن ‌روزها اگر چنین برف خوب و شدیدی می‌بارید، بی‌دغدغه بازی می‌کرد. طلوع خورشید نور صورتی‌رنگی روی تمام شهر می‌تاباند. شهر مایل‌ها، تا جایی که ویلو می‌توانست ببیند گسترده شده بود. از بالای زندان و قلعه‌ی نگهبانان، ساختمان‌های شهر مثل فرشی مقابلش گسترده شده بودند. حتی صبح به این زودی هم سر و صدا و هیاهوی فروشندگان به گوش می‌رسید. زیر نور ملایم صورتی‌رنگ و از این ارتفاع، به نظر ویلو شهر تا حدی زیبا به نظر می‌رسید. تا حدی. چند سال گذشته آن‌قدر در کوچه‌ها و خیابان‌های تاریکش مشغول دویدن و جاخالی دادن بود که فکر نمی‌کرد این شهر جای زیبایی است. از روی دوش پسر می‌توانست تا مسافت زیادی را ببیند. یعنی حتی می‌توانست حاشیه‌ی شهر را هم ببیند یا خیال می‌کرد؟ شاید آنجا را به یاد می‌آورد.
☆♡استلا♡☆
ویلو ساکت بود و با تکه کاهی از حصیر به پایش می‌زد: «ببخشید.» پسر زیر لب چیزی گفت. ویلو دوباره پرسید: «چرا اِن‌قدر طولش می‌دن؟» پسر دوباره گفت: «باید از اینجا بریم بیرون.» صدای چرخیدن کلید توی قفل بزرگ آهنی به گوش رسید و در روی لولاهای سنگینش چرخید. نگهبانی که چند ساعت پیش آنها را زندانی‌ کرده بود سرش را پایین آورد و دوباره وارد سلول شد. از قرار معلوم از دیدنشان تعجب کرده بود. نگاهی به مردی که کنار دیوار خوابیده بود انداخت. گفت: «شانس آوردین که بی‌هوش شده.» ویلو گفت: «رفتین تئاترو ببینین؟» نگهبان گفت: «آه بله.» کلاهش پری صورتی داشت. یعنی از نگهبانِ پر‌قرمزی که دستگیرشان کرده بود فرد مهم‌تری بود. ویلو فکر می‌کرد این خبر خوبی است. او می‌توانست بگذارد بروند. ویلو به آنها گفته بود که کُرپ را پیدا کرده بود و قضیه‌ی خون را توضیح داده بود. گفته بود که بروند و خودشان ببینند، تا بفهمند که راست ‌گفته. پسر هم گذاشته بود فکر کنند خون روی لباس‌هایش همان خون روی بدن ویلو‌ست.
☆♡استلا♡☆
صبح روز بیست و هفتم دسامبر، نور صبحگاهی توی سلولی که ویلو و پسر در آن خوابیده بودند می‌خزید. اتاق حدود شش فوت مربع بود، با دیوارهایی از سنگ سخت و پنجره‌ای بدون شیشه، با شبکه‌ی‌ تنگی از میله‌های آهنی. این پنجره باعث می‌شد سرما وارد سلول شود و زندانی‌ها نتوانند از آن خارج شوند، درست همان چیزی که نگهبان‌ها می‌خواستند. زندانی‌هایی که سردشان بود دردسر کمتری ایجاد می‌کردند. آنها بیشتر وقت‌ها قبل از اینکه کسی تصمیم بگیرد باهاشان چه کار کند در اثر سرما می‌مردند، چیزی که دردسر همه را کلی کم می‌کرد. ویلو و پسر روی حصیر نازک و کثیفی دراز کشیده بودند، چون سعی داشتند از مردی که کنار دیوار روبه‌رو خوابیده بود و خر و پف می‌کرد دور بمانند. مرد غول‌پیکری بود. یکی دو باری غلت زده بود و آنها از دیدن چهره‌ی زخمی‌اش به خود لرزیده بودند. خوشبختانه تا به حال اثری از میل به بیداری از خود نشان نداده بود.
☆♡استلا♡☆

حجم

۱۹۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۸۴ صفحه

حجم

۱۹۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۸۴ صفحه

قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
۶۶,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد