هنگام غروب، مقابل منزل رضا بودیم. نمیدانم کجای تهران بود. اصلا نمیدانم کجای ایران بود. ولی خیلی قدیمی بود. بوی کاهگِل و فاضلاب در هم پیچیده بود. کوچههای باریک، مردمی خسته و صورتهای چروکیده. پسرها عصبانی بودند و دخترها نگران آینده. نگاههایشان انسان را میخورد. از بس گرسنه بودند.