مخلص شما هنک سگ گاوچران. یکی از آن روزهای عادی بهاری بود، هیچچیز غیرعادی نبود؛ آرام، روشن، بفهمینفهمی گرم، و هوا پُر از پنبهٔ درختان پنبه بود.
یادم میآید در حوالی گاراژ بودیم، داشتیم از آفتاب لذت میبردیم، بعدازظهرمان را میگذراندیم و منتظر بودیم شب فرابرسد تا گشت شبانهمان را شروع کنیم. از آنجا که لوپر و سالیمی روز قبل به طرزی مشکوک مزرعه را به مقصد جایی به نام «بیمارستان» ترک کرده بودند، تصمیم گرفته بودم گشت شبانه را دو برابر همیشه انجام بدهم. دراور کنار چاه آب بود و داشت با جیتیکلاک، سرکردهٔ خروسها، گفتوگویی بیحاصل انجام میداد. ناگهان مرا صدا زد.
«هنک، بیا اینجا ببین این چیه.»
به درخواست او پاسخ دادم و شیء جلو روی او را بررسی کردم. «این یه خروسه.»
هرماینی گرینجر