- طاقچه
- ادبیات
- شعر
- شعر نو
- کتاب هی آدم!
- بریدهها
بریدههایی از کتاب هی آدم!
۴٫۲
(۱۱۸)
شهر از آن موقع ناامن شد که هر کس خودش را گم کرد!...
^^
اصلا باید میشد!
اگر نمیشکستم، اگر سبک تر نمیشدم!
هرگز بادها نمیفهمیدند تا کدامین سرزمین باید سفر کرد و برای نسلها سرگردانی در رگهایشان باقی میماند!
اگر نمیشد! اگر سبکتر نمیشدم! هیچ بادی تا هیچ کجای اوج مرا به دوش
نمیکشید و آسمان همان محل مردگان باقی میماند و زمین برای همیشه به جاذبهاش میبالید و از سقوط سیبها میخندید!
:)
اگر نمیگذشت
اگر نمیگذشت! یک سال را میگویم!
اگر یک سال نمیگذشت، هیچگاه نمیفهمیدم یک سال چه قدر طول دارد!
اگر نمیگذشت و عرضهای شما را نمیشنیدم، هیچگاه نمیفهمیدم سکوت چه قدر میتواند تلخ باشد!
من هیچ وقت از تاریخ و ریاضیات سر در نیاوردم! اما حالا اگر بپرسید مساحت یک سال را برایتان حساب میکنم...
:)
تو اگر میشنیدی حرفهایی که نگفتهام!
بیگمان تنها نامم برایت آشنا میآمد...
:)
تمام شهر را از آیینه پر کرد...
داروغه میدانست...
شهر از آن موقع ناامن شد که هر کس خودش را گم کرد!...
:)
چه قدر خندیدند و ما! چه سوژهی خوبی بودیم...
چه قدر بر دهانمان زدند و لبخند لعنتیمان را فراموش نکردیم!...
چه قدر شیر خوردیم اما بزرگ نشدیم و کوچک ماندیم!...
چه قدر شیطنت نکردیم و وقارمان را به بازی گرفتند...
چه قدر سخت به رویمان نیاوردیم و چه احمق جلوه کردیم...
چه قدر ساختیم و خراب کردند...
چه قدر خراب شدیم اما خم به ابرو نیاوردیم!...
چه قدر قانع بودیم و چه بیاندازه کم حافظه!...
این جماعت اگر قدر مطلقمان را هم حساب کنند شک ندارم منفی میشود!
داریوش
غصه نخور! پیر میشوی!...
بگذار از تو بد بگویند! بگذار چشمشان را ببندند و دهانشان را باز کنند...
آنقدر که قد و قوارهی واژههایشان تنها به دهان خودشان بیاید...
غصه نخور، پیر میشوی، پیرت میکنند!...
چال صورتت باید همیشه پیدا باشد... بخند، بلند بخند...
محدثه
چه قدر خندیدند و ما! چه سوژهی خوبی بودیم...
چه قدر بر دهانمان زدند و لبخند لعنتیمان را فراموش نکردیم!...
چه قدر شیر خوردیم اما بزرگ نشدیم و کوچک ماندیم!...
چه قدر شیطنت نکردیم و وقارمان را به بازی گرفتند...
چه قدر سخت به رویمان نیاوردیم و چه احمق جلوه کردیم...
چه قدر ساختیم و خراب کردند...
چه قدر خراب شدیم اما خم به ابرو نیاوردیم!...
چه قدر قانع بودیم و چه بیاندازه کم حافظه!...
این جماعت اگر قدر مطلقمان را هم حساب کنند شک ندارم منفی میشود!
محدثه
هی آدم!
آنقدر نمیشود شناختت که حتم دارم حتی آیینه هم برای دیدنت عینک به چشم میزند!...
محدثه
تمام شهر را از آیینه پر کرد...
داروغه میدانست...
شهر از آن موقع ناامن شد که هر کس خودش را گم کرد!...
محدثه
هی آدم!
آنقدر نمیشود شناختت که حتم دارم حتی آیینه هم برای دیدنت عینک به چشم میزند!...
تاسیـآن
هی آدم!
یک روز صبح خوب شو!
یک روز صبح بیدار که میشوی، به هر کجا که میروی، خودت را هم بردار و ببر
یک روز صبح آیینه را ببخش و در جیبت بگذار...
با تو ام! با تو که با آیینهها قهری!
چند صباحی ست ندیدمت، سرسنگین شدهای!
با من هم؟!
بیا تا کم نباشد سایهات از سرمن...
آیینه را نه نشکستهام!...من آیینه را نگه داشتهام هنوز...
تلنگری خواهم زد، نه به آیینه... به من و تو که خیلی وقتست دو تا شدهایم...
یک روز صبح خوب شو، یک روز صبح آیینه را ببخش و در جیبت بگذار...
helya.B
پس چرا سهم من شده یک عالمه پریشانی!
پس چه شد؟! پس چرا ماندهام با دستهای تنهایی؟!
پس چرا دار میخندد به گلوی خیس شبهایم؟!
پس چرا چکه میکنم هر شب روی پلکهای شمعدانی؟!
باورم نمیشود، اما! واقعا ماندهام روی دستهای تنهایی...
helya.B
آنگاه که دستانم را دراز کردم، اما به جز سایهام چیزی ندیدم، باران گرفت!...
سایهام را برداشتهام بروم، چتر نمیخواهم بر سر بگیرم، گر گرفتهام! ببار ای باران! اما بیصدا!
بگذار خواب بمانند، ندیدند خاکسترم را!...
من اما همیشه به معجزههای کوچک اعتقاد دارم، خودم بارها دیدهام دستی
به خاکستر میخورد، طلا میشود...
ببار ای باران اما بیصدا...
helya.B
در آسمان دلم پرنده پر نمیزند
شبیه گورستانی که کسی پرسه نمیزند
بالای این قبر کسی گریه نمیکند
قبری که من درونش خوابیدهام گرمم نمیکند...
helya.B
آسمان که زرد میشود، دلم برای خودم تنگ میشود...
دو دست خاطره بر شانهام، ماندن و ندیدن سخت میشود...
آه! غربت جمعه دیدهای؟ وطن برایم عصر جمعه میشود...
غریبه میفهممت! تمام سهم من گریههای ممتد میشود...
لکنتم از غریبی ست، آشنا کجاست؟ زبان واژههایم زبان بیگانه میشود...
غریبه در دیار من غریبی نکن! این همه غربت عاقبت مایهی ننگ میشود...
helya.B
اگر نمیگذشت! یک سال را میگویم!
اگر یک سال نمیگذشت، هیچگاه نمیفهمیدم یک سال چه قدر طول دارد!
اگر نمیگذشت و عرضهای شما را نمیشنیدم، هیچگاه نمیفهمیدم سکوت چه قدر میتواند تلخ باشد!
من هیچ وقت از تاریخ و ریاضیات سر در نیاوردم! اما حالا اگر بپرسید مساحت یک سال را برایتان حساب میکنم...
helya.B
دنیا باید برود تا فصل چیدن شکلاتها و گردوها و موزها و توتفرنگیها...
helya.B
حیف! از آن روزها تنها گرمای خورشید بوی سابق میدهد و بس...
Hope🤗
تمام شهر را از آیینه پر کرد...
داروغه میدانست...
شهر از آن موقع ناامن شد که هر کس خودش را گم کرد!...
narges.safariyan
حجم
۴۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۷۵ صفحه
حجم
۴۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۷۵ صفحه
قیمت:
رایگان